Auckland
Sorry my friends that I didn’t write for a long time. After 3 long and tiring fly to Auckland, I arrived there early morning. It was about 6:30 but still sky was completely dark. The process in immigration was very complicated and a long process was in front of mine. NZ has too many rules and lows to save the country at low level of risk. Passengers has not right to bring even food to the country and many more things. I had used out-door stuff with myself and I had to clime that and they had to check my tent and bicycle, so it took me a little bit more time than usual.
But it was all ok and I was happy that finally I could do what I was looking for. I came out from transit hall and just looking for a friend who were going to come there. Just after about 10min I saw her holding my name in her hand. Mayada who is from Iraq is friend of Gail Rogers and when Gail asked her friends in NZ to support me she was one of many people who wrote to me and was willing to help me. She was so friendly and I was really happy to have someone in airport. As we were planed she supposed to take me to the house of Gaye and Stu Androw. Mayada took me there and told me that she will come to pick me up for dinner in the afternoon.
Rose Chadwik was another friend of Gail who is living in Hamilton and she contacted Gaye and asked them to host me and take care of me in Auckland.
I arrived to their house tired and just directly I went to the room they were provided for me. By the first minute I found that how they are nice and friendly, I was true they are so lovely. During the time that I was in Auckland Gaye and Stu took care of me like their son and just I am amazed how they can be so nice to me who is a stranger. Just after a short rest Stu drove me around the town to show me the town but I was so tired and on the way just I slept inside the car and Stu brought me back home to have rest. In the afternoon Mayada came with her son Mohammad and we went to her house. We had a wonderful dinner with her family Mayada, Manaf, Mohammad and Omar. They are wonderful and so kind to me. I was amazed thinking myself that just few years ago we were fighting and killing each other and now they are treating me like their son. Such a bloody war and thousands of people who died for nothing, just for demand of few people and now we already have forgotten the history and just looking each other as a human being what we had to do before. However thanks Mayada and Manaf for your kindness and your warm hands and kind hearts.
On the next few days just everyday we had cycling with Gaye and Stu and their friends. I was enjoying their accompany and very cool weather in NZ. Meanwhile I had to check my bicycle and after I brought it to the bicycle shop I found that my rear rim is broken and it wont work anymore. I had to change the rim and do some more work on bicycle as well. I left bicycle there to fix and a day after when Stu was taking me there to collect it I found that my bicycle is taken care by Stu and Gaye. Thank you Gaye and Stu very much for your help and support.
It was the time that my website was out of order and Mark Andrew the son of Gaye tried a lot to help me, he spent much time for that but the problem was from back home and Jalal was looking after that to fix it. I had very nice time in Auckland, and it was the time to leave there for Hamilton. The weather was going to become cold and in the morning it is a little bit chilly. Gaye was so worry about me, it made me very nice feeling that someone is looking after me like a mother and I really felt I am at home. Even in the last minute when I was leaving there she gave me a warm cloths, she couldn’t see that I am leaving without any warm cloths. Thank you Gaye for everything.
It was what happened in Auckland and just one thing more happened which was wonderful for me and it was meeting a friend. I met Stephanie in Kathmandu last year and in that time she was used to live in Canada, but when I sent an email to my contact list she told me that she is living in Auckland. She was so busy in those days but she made a short meeting to have a coffee and have a short chat about our life. It was really nice meeting her after exactly one year.
20 March 2008
آوکلند
دوستان از اینکه مدت طولانی چیزی ننوشتم عذر خواهی می کنم . بعد از سه پرواز طولانی و خسته کننده به آوکلند[1][1] ، صبح زود به اینجا رسیدم . ساعت حدودا 6:30 دقیقه بود اما آسمان کاملا تاریک بود . فرآیند خروج از فرودگاه بسیار پیچیده بود و یک فرآیند طولانی پیش رویم بود . نیوزلند قوانین بسیار زیادی داشت تا کشورش را در سطح پایین ریسک نگه دارد . مسافران حتی حق ندارند غذا با خود بیاودند و خیلی چیز های دیگر . من خیلی چیزهای برای اقامت در بیرون همراهم بود و باید همه آنها را اظهار می کردم و آنها همه کوله بار و دوچرخه مرا چک کردند و این مساله موجب شد زمان بیشتری نسبت به دیگران معطل شوم .
اما همه چیز اوکی شد و خوشحال بودم که بالاخره توانستم کاری که می خواستم را انجام بدهم . من از سالن ترانزیت خارج شدم و بدنبال دوستی گشتم که به من کفته بود که به آنجا می آید . بعد از حدودا 10 دقیقه من آن دختر را دیدم که اسم مرا روی یک کاغذ نوشته بود و در دستش گرفته بود . مایادا عراقی بود و از دوستان گیل راجرز[2][2] بود و وقتی گیل از دوستانش در نیوزلند خواست که مرا پشتیبانی کنند اون دختر یکی از آدمهای زیادی بود که به من نامه نوشتند و می خواستند مرا حمایت کنند . او خیلی مهربان بود و من از اینکه کسی در فرودگاه به استقبالم آمده بود بسیار خوشحال بودم . با برنامه ریزی که کردیم قرارشد که او مرا به خانه گایه و استو اندرو [3][3] ببرد . مایاندا مرا به آنجا برد و به من گفت که بعد از ظهر به دنبال من می آید تا با هم برای شام به بیرون برویم .
رز چادویک دوست دیگر گیل بود که در همیلتون زندگی می کرد و با گایه تماس گرفت و از آنها خواست که مدتی میزبان من در آوکلند باشند .
من خسته به خانه آنها رسیدم و مستقیم به اتاقی که برای من تدارک دیده بودند رفتم . در اولین دقایق دریافتم که آنها چقدر خوب و مهربان هستند ، من حقداشتم ، آنها واقعا دوست داشتنی بودند . در طول زمانی که من در آوکلند بودم ، گایه و استو مانند پسرشان از من مراقبت کردند و من کاملا گیج شده بودم که چطور آنها با من که یک خارجی هستم اینقدر مهربان و مهمان نواز هستند . بعد از یک استراحت کوتاه استو مرا برای گردش به درون شهر برد اما بخاطر خستگی زیاد درون ماشین چرت می زدم و استو مجبور شد که مرا برای استراحت به خانه برگرداند . بعد از ظهر مایاندا همراه پسرش ، محمد ، به دنبالم آمدند و ما به خانه آنها رفتیم . ما یک شام بسیار عالی را درکنار مایاندا ، مناف ، محمد و عمر صرف کردیم .
مساله خیلی جالب برای من این بود که همین چند سال پیش ما با هم درجنگ بودیم و یکدیگر را می کشتیم اما حالا آنها با من مانند فرزندشان برخورد می کنند . چه جنگ خونباری بود . هزاران نفر بخاطر هیچ چیز مردند . فقط به درخواست عده قلیلی و ما حالا تاریخ را فراموش کرده ایم و به یکدیگر بخاطر انسان بودنمان نگاه می کردیم کاری که شاید سالها پیش باید می کردیم . در هر حال ، مایاندا و مناف ، بخاطر همه مهربانی هایتان و آغوش گرمتان و قلبهای مهربانتان متشکرم .
در چند روز آینده من با گایه و استو و دوستانشان رکاب می زدیم . من از هوای سرد نیوزلند و همراهی آنها بسیار لذت می بردم . می بایستی دوچرخه ام را چک می کردم و وقتی دوچرخه را به تعمیرکار نشان دادم متوجه شدم که ریم عقبی شکسته است و دیگر کار نمی کند . می بایستی ریم را تعویض می کردم و چند کار تعمیری دیگر را نیز انجام می دادم . دوچرخه را برای تعمیر همانجا رها کردم و وقتی روز بعد استو مرا برای گرفتن دوچرخه به آنجا برد متوجه شدم که گایه و استو هزینه های آن را حساب کرده اند . گایه و استو عزیز از کمک و حمایت شما بسیار سپاسگذارم .
حالا وقت رسیدگی به وبسایتم بود که بسیار بی نظم شده بود ، مارک اندرو پسر گایه به من کمک فراوانی کرد تا آن را درست کنم . مارک وقت زیادی برای آن گذاشت اما مشکلات از پشت سایت بود و جلال بدنبال درست کردن آن بود .
لحظات بسیار خوبی را در آوکلند گذراندم و حالا وقت ترک کردن آنجا و حرکت بسوی همیلتون بود . هوا داشت کم کم سرد می شد و صبح ها هم خنکی خاص خود را داشت . گایه خیلی نگران من بود . او موجب می شد که احساس خیلی خوبی در مورد اینکه کسی مانند مادرم نگرانم است در من به وجود می آورد و واقعا احساس می کردم که در خانه هستم . حتی وقتی که داشتم آنجا را ترک می کردم او به من لباس های گرم داد . نمی توانست ببیند که من آنجا را بدون لباس گرم ترک می کنم . گایه از تو بخاطر همه چیز ممنونم .
این تمام چیزی بود که در آوکلند رخ داد . البته یک اتفاق جالب دیگر که رخ داد این بود که که دوستی را در آنجا ملاقات کردم . من استفانی را در کاتماندو سال پیش ملاقات کرده بودم . او در آن زمان در کانادا زندگی می کرد اما وقتی که من ایمیلی به ایمیل لیست خودم ارسال کردم او به من پاسخ داده بود که در آوکلند زندگی می کند . در آن ایام او خیلی سرش شلوغ بود اما توانست وقتی را برای یک ملاقات کوتاه و نوشیدن قهوه و گفتگویی کوتاه درباره زندگی باز کند . ملاقات بسیار جالبی بعد از دقیقا یک سال بود .