The game…Part 3 : Finding the secret
The game was not over. I was in Christchurch staying with a friend but there was no money in my pocket even a penny. I had began the game and I had to finish. I had to trust but it was not easy. It is true that I began my journey on trust of GOD and always he has been helping me but still it is hard to believe and trust more and more.
I knew that he will help me but it was hard to accept it when I had no money.
I came out to walk on the street around the cathedral. A group of young people were playing band and people were sitting around. Some were eating their lunch around the squire and the birds that were flying around to find some bits to eat. The statue on the center of the squire was standing forever and always there was bird on his head and his face was full of birds shit but still it was standing looking at sun. everything was strange for me and I was looking for a sign of hope in every single movement but there was nothing. A 25-27 years blond girl was playing guitar on the corner singing a sang and the box of her guitar was open for people to throw a coin to pay for the joy. I sat on the concrete sit gazing at the blond girl enjoying her sang. I would like to through a coin on her box but I was more poor than she was. It was a very strange moments. I was like a bird flying around the cathedral and it seamed that nobody could see me but I was observing every single movement looking for a sign of hope.
It is a bit hard to explain feeling I had in all those moments. I was struggling with myself. In fact I was fighting with myself. I was about to trust and I had to cross over that stage. It was really hard but I was determined to make it, I had to trust and there was no more choice. I had to make a trustful path which I could move on it for ever and I was so close but still I was about to break.
2 days passed and still no hope. Still no sign for the doors to open. I was thinking that if I nothing happened then I will talk to my friend about it and it means that I was not trusting and still I was not on the end of that exam.
I was about a decision which was very important. If I made a wrong one then I would loose the game. Finally on the last day I made it. I made the final decision and it was like cutting the rope and jumping by hope of a survivor to help. The decision was leaving Christchurch and I decided to do not talk about my situation with my friend and just I wanted to leave the town without even one penny. fortunately I made the right decision and it was the last step of the game and I found the secret. So the door opened. Like always when you find the secret you can open the door and the only way to over come on the hard time and opening the door is the lesson you are about to learn and till you don’t find it the doors wont be opened.
I found the secret and it was just trusting to GOD what I was just talking about that and in fact there was a plastic card(my master card) which always was insuring me and now I could get ride of that. when I was in Wellington the Iranian embassy presented me a sleeping bag but it had a small problem and all the time in during my journey in south island I was blaming myself why I didn’t care about it and why I didn’t change it when I bought it.
But in my philosophy there is a reason for everything even our mistakes.
I was walking on the street around the cathedral that I saw an outdoor shop that was a branch of the brand of my sleeping bag. I went there and talked to them about my sleeping bag. It was Saturday and they couldn’t manage it to replace but the shopkeeper asked me to wait for a couple of hours to find the manager and talk with him.
I came back in the afternoon hopeless and I went to the shop. She apologized me for not being able to replace it due to long holiday we were passing. She told me it will takes 2 weeks to check and replace BUT she can refund it….WHAT? the door opened and after a few minutes I had 400$ in my pocket. I took a deep breath and I was happy that I could overcome on that but still there is a long way to go……
5 July 2008
بازی … بخش سوم : یافتن راز
بازی تمام نشده بود. من در کریس چرچ نزد یکی از دوستانم بودم اما هیچ پولی در جیبم نداشتم حتی یک پنی.من بازی رو شروع کرده بودم و باید تمومش می کردم .
باید اعتماد میکردم اما آسون نبود. درسته که سفرم رو با اطمینان به خدا شروع کردم و او همیشه به من کمک کرده اما هنوز برای باور و ایمان بیشتر و بیشتر سخته.
می دونستم که بهم کمک خواهد کرد٬ اما وقتی که هیچ پولی نداشتم قبولش مشکل بود.
بیرون اومدم تا در خیابان اطراف کلیسای جامع قدم بزنم. گروهی از جوانان در حال نواختن موسیقی بودند و مردم دراطراف نشسته بودند.بعضی ها اطراف میدان ناهار می خوردند و پرندگان به دوروبر پرواز می کردند تا ذره هایی برای خوردن پیدا کنند. مجسمه مرکز میدان برای همیشه ایستاده بود و همواره پرنده ای روی سرش نشسته و صورت مجسمه پر از کثافت پرنده بود ٬ اما مجسمه همچنان ایستاده بود و به خورشید نگاه می کرد . همه چیز برای من عجیب بود ومن در هر حرکت ساده ای به دنبال نشانه ای از امید می گشتم اما هیچ چیز نبود. یک دختر بلوند 27-25 ساله در گوشه ای گیتار می زد و آواز می خواند و جعبه گیتارش باز بود تا مردم سکه ای برای لذت از آواز بپردازند.من روی نیمکت بتونی نشستم و در حالی که به دختر خیره شده بودم از آواز او لذت می بردم. دلم می خواست سکه ای درجعبه اش بیاندازم اما من فقیرترازاو بودم . لحظات بسیار عجیبی بود. من مثل پرنده ای بودم که اطراف کلیسا پرواز می کردم و به نظر می رسید هیچ کس نمی توانست مرا ببیند اما من هر حرکتی را مشاهده می کردم و به دنبال نشانه ای از امید بودم .
کمی مشکل است که احساسی که در آن لحظات داشتم را توضیح دهم . با خودم در کشاکش بودم در واقع با خودم می جنگیدم .من اعتماد کرده بودم و باید از اون مرحله می گذشتم. واقعا سخت بود اما من مصمم بودم که انجامش بدم. باید اعتماد می کردم و هیچ راه دیگه ای نبود.باید مسیر مطمئنی می ساختم تا بتونم برای همیشه در اون حرکت کنم و بسیار نزدیک بودم اما هنوز ممکن بود توقف کنم.
2 روز گذشت و هنوز هیچ امیدی نبود. هیچ اثری از باز شدن درها.داشتم فکر می کردم اگر هیچ اتفاقی نیفتد با دوستم در این مورد صحبت می کنم و این به این معناست که من اعتماد نکرده و هنوز به پایان امتحان نرسیده بودم.
در حال گرفتن تصمیمی بودم که بسیار مهم بود اگر اشتباه می کردم بازی رو می باختم.بالاخره روز آخر تصمیم رو گرفتم . تصمیم نهایی رو گرفتم. مثل این بود که طناب رو ببری و با امیدی که یک بازمانده برای کمک داره ٬ بپری. تصمیم این بود که کریس چرچ رو ترک کنم و با دوستم در مورد وضعیتم صحبت نکنم فقط می خواستم شهر رو حتی بدون یک پنی ترک کنم .
خوشبختانه تصمیم درست رو گرفته بودم و اون قدم آخر بازی بود و من راز رو کشف کردم. در باز شد. مثل همیشه که وقتی شما رمز رو پیدا می کنید می تونید در رو باز کنید و تنها راه فائق اومدن بر لحظات سخت و گشودن در٬ فرا گرفتن درسی است که در حال آموختن آن هستید٬ و تا زمانی که اون رو نیافته اید ٬ درها باز نخواهند شد.
من راز رو یافتم و اون ایمان به خدا بود. همون چیزی که درموردش فکر کرده بودم در واقع همواره یک کارت پلاستیکی ( کارت اعتباری ) بود که به من اطمینان می داد و حالا ٬ می تونستم از دستش خلاص شم.
وقتی در ولینگتون بودم٬ سفارت ایران یک کیسه خواب به من ارائه داد اما مشکل کوچکی داشت و در تمام مدت سفرم در جزیره جنوبی ٬ خودم رو سرزنش می کردم که چرا بهش اهمیت ندادم وچرا زمانی که آن را خریدم٬ عوضش نکردم .
اما به عقیده من برای هر چیزی دلیلی وجود دارد حتی برای اشتباهات ما .
داشتم در خیابان اطراف کلیسا راه می رفتم که یک فروشگاه لوازم سفررو دیدم که شعبه برند کیسه خوابم بود . رفتم اونجا و در مورد کیسه خوابم صحبت کردم . شنبه بود و اونها نمی تونستند برای جایگزین کردنش کاری بکنند .اما مسئول فروشگاه از من خواست چند ساعتی منتظر بمونم تا مدیر رو پیدا و با اوصحبت کنند.
بعد از ظهر برگشتم و با ناامیدی به فروشگاه رفتم. او از من به خاطر عوض نکردن کیسه خواب معذرت خواست و گفت به دلیل تعطیلات طولانی است که گذرانده بودیم. او گفت که 2 هفته طول خواهد کشهید تا کیسه رو چک و جایگزین کنند اما می تونه کیسه رو پس بگیره … چی؟ در باز شد و پس از چند دقیقه من 400 دلار پول در جیبم داشتم. نفس عمیقی کشیدم و خوشحال بودم که تونستم از پسش بر بیام اما هنوز راه طولانی ای برای رفتن هست …