The game…Part 1: Bluff to Duniden
I cycled back from Bluff to Invercargill and on the way passing through the town I dropped by a cycling shop to tied up the screw in my front carrier and then I went to the supermarket to buy some food to have some supply for lunch. In front of supermarket I met Wendy which was such s surprise for me meeting her there and after a short chat just I left there ahead to Matura where Meg and Mike have made a house full of love and peace.
Through the last email I got from Meg she explained her family life very detailed and easily I could find that how the family and love is important in that house, so I was ready to face with a warm house and lovely people.
I arrived there and met Meg and Mike who is interested for classic cars and his job is around that. Grace and Ruby are their girls. I was wondering how Ruby is positive and lovely. She use to call everything “beautiful” which is amazing. I was there for I think 3 days and then Mike drove me to Dunedin when already Meg had left there for north island where she could meet her parents.
In Dunedin I had some one to stay with them. Omid and Shahed who are sons of Mr.Yassaie an Iranian I met in Wellington.
I arrived in Dunedin in a very special feeling which was from my personal life, my personal believes and my way.
I was challenging with that feeling that I met Shahed on the street after exchanging some text message via mobile and we went to a restaurant to have lunch.
After lunch I went to Omids house to stay with him for a night but weather was rainy and the next day I didn’t go out and just I staid at home all the day and almost I slept all the day. I can not say I was down but I had no energy to go out and I was just around my new situation which looks a bit hard but it is a part of the game I have begun to play.
I was really down and looking everywhere to find a sign, to find a solution or an open window to get out of that situation but it looks there is no open window up to now and still I have to continue this game. Omid was outside in hospital where he is studying medicine and just we met at night and we had a short chat. Just I needed to do not talk and think about anything and my mind had to rest of having any picture and thought.
Omid asked me to talk about difficulties of the journey and just I told him I have just 15$ in my pocket and I am heading for mount Cook. He was surprised for that. 15$ is my budget for one day in New Zealand and then I was going to leave there with that money for the next 6 days.
That’s is true I was run out of money and the bank had closed my account so my master card is not working any more and there was no chance to have money from ATM.
There was 2 way for me. Heading for Christchurch which was about 3 days cycling or mount cook which is 6 days. The first day was very easy and I could make it very easy with that money and then I could stay with my friend there but mount cook was in my mind from the first of journey in NZ. I was about a decision, it was stupid putting step on the road with no money and it was hard to forget my target due to lack of money.
If I would ignore my target I was safe and there was no difficulties and everything was alright just there would not any joy of touching the goal. and if I would make it then I had to tolerate 6 very hard days or even hunger.
I left there for Christchurch which was more easy without any risk.
5 July 2008
بازی … بخش اول : بلاف به دوندین[1][1][1]
از بلاف به اینورکارگیل[2][2][2] رو دوباره رکاب زدم و سر راهم که از شهر عبور می کردم ٬ به یک دوچرخه فروشی سری زدم تا پیچ چرخ جلو رو محکم کنم و بعد به سوپرمارکت رفتم تا مقداری غذا برای ناهار بخرم. جلوی سوپر مارکت٬ وندی رو دیدم و غافلگیر شدم و بعد ازیک صحبت کوتاه٬ اونجا رو به سمت ماتورا[3][3][3] ٬ جایی که مگ و مایک خونه ای پر از عشق و دوستی ساخته بودند٬ ترک کردم.
مگ از طریق آخرین ایمیلی که فرستاده بود٬ زندگی خانوادگیش رو با جزئیات زیادی برام تعریف کرده بود و من می تونستم به راحتی بفهمم که چقدر خانواده و عشق در اون خونه مهم هستند٬ بنابراین آماده بودم تا با خونه ای گرم و آدمهایی دوست داشتنی روبه رو شم.
من وارد شدم و با مگ و ما یک که به ماشین های کلاسیک علاقه منده و شغلش در همین ارتباطه ملاقات کردم.گریس و روبی دختران آنها هستند. من تعجب کرده بودم که روبی چقدر مثبت اندیش و دوست داشتنیه. او به همه چیز می گفت “زیبا” که مسئله جالبیه. فکر می کنم 3 روز اونجا بودم و بعد مایک منو به دوندین رسوند٬همون زمان مگ اون جا رو به سمت جزیره جنوبی ترک کرده بود تا بتونه والدینش رو ببینه. در دوندین کسانی رو داشتم که پیششون بمونم. امید و شاهد ٬ پسران آقای عیسایی ٬ فردی که قبلا وی را در ولینگتون دیده بودم.
با احساس خیلی خاصی وارد دوندین شدم. احساسی که ناشی از زندگی شخصی٬ باورهای شخصی و راه من بود . با این احساسات درگیر بودم که شاهد رو در خیابان٬بعد از رد و بدل کردن چند پیام متنی با موبایل ٬ دیدم و با هم رفتیم رستوران تا ناهار بخوریم.
بعد از ناهار٬ رفتم منزل امید تا یک شب رو اونجا بمونم اما هوا بارونی بود و روز بعد بیرون نرفتم و خونه موندم٬ تقریبا تمام روز رو خوابیدم.
نمی تونم بگم بی حال بودم اما هیچ انرژیی برای بیرون رفتن نداشتم و فقط به فکر وضعیت جدیدم بودم که به نظر کمی سخت می رسید ولی این جزیی از بازیی است که من اون رو شروع کرده ام.
واقعا بی انرژی شده بودم و هر جایی به دنبال پیدا کردن نشانه ای می گشتم ٬ تا راه حلی یا دریچه بازی برای بیرون رفتن از این موقعیت پیداکنم اما مثل این بود که هیچ روزنه گشوده ای از ابتدا تاکنون وجود نداشته ومن باید بازی رو همچنان ادامه بدم.
امید بیرون از بیمارستانی که در اون پزشکی می خونه٬ایستاده بود و ما همدیگر رو شب هنگام ملاقات کردیم و صحبت کوتاهی داشتیم. به این احتیاج داشتم که نه در مورد چیزی حرف بزنم٬نه فکر کنم و لازم بود که ذهنم ازهرتصویر و اندیشه ای آسوده باشه.
امید ازم خواست تا در مورد سختی های سفر صحبت کنم و تنها چیزی که بهش گفتم این بود که فقط 15 دلار تو جیبم دارم و دارم می رم به ماونت کوک.او خیلی تعجب کرد. 15 دلار٬ بودجه من برای یک روز در نیو زیلنده و بعد من می خواستم با اون مقدار پول٬ اونجا رو برای 6 روز آینده ترک کنم. درسته٬پولم تموم شده بود و بانک حسابم رو بسته بود بنا براین کارت اعتباریم دیگه کار نمی کرد و احتمال هم نداشت که از ای.تی .ام پولی برسه.
2 راه پیش پام بود. رفتن به سمت کریس چرچ که 3 روز رکاب زدن داشت یا ماونت کوک که 6 روز می خواست. روز اول خیلی آسون بود و تونستم با اون پول به راحتی ردش کنم و بعد تونستم پیش دوستم بمونم اما ماونت کوک٬ از ابتدای سفر به نیوزلند در ذهنم بود. باید تصمیم می گرفتم٬ قدم گذاشتن در جاده بدون پول کار احمقانه ای بود و از طرف دیگه٬فراموش کردن هدفم به خاطر بی پولی هم سخت بود.
اگر از هدفم چشم پوشی می کردم٬ در امان بودم و مشکلی هم وجود نداشت و همه چیز رو به راه بود فقط دیگه لذت رسیدن به مقصدی وجود نداشت٬ ولی اگر می خواستم انجامش بدم٬ اونوقت باید 6 روز بسیارسخت و حتی گرسنگی رو تحمل می کردم.
از اونجا به سمت کریس چرچ رفتم که آسون تر و بدون هیچ ریسکی بود.