Ranong
[[{“type”:”media”,”view_mode”:”media_original”,”fid”:”1227″,”attributes”:{“class”:”media-image”,”height”:”215″,”style”:”float: left; margin-top: 4px; margin-bottom: 4px; margin-left: 8px; margin-right: 8px;”,”typeof”:”foaf:Image”,”width”:”300″}}]]I woke up early in the morning in temple,but weather was again rainy and I had to wait,Idont like to become wet just by morning,so I slept a little bit more,tne monks in the morning had special practice and then having brekfast.last night when I arrived many dogs surounded me attacking position welcoming me.and thats why all tbe night Ididnt go toilet,not due to scaring dogs,their sound disturb monks. we could’nt speak at all but they accept me warm and gave me a place in main hall to sleep. thanks them.
Ranong
[[{“type”:”media”,”view_mode”:”media_original”,”fid”:”1227″,”attributes”:{“alt”:””,”class”:”media-image”,”height”:”215″,”style”:”float: left; margin-top: 4px; margin-bottom: 4px; margin-left: 8px; margin-right: 8px;”,”typeof”:”foaf:Image”,”width”:”300″}}]]I woke up early in the morning in temple,but weather was again rainy and I had to wait,Idont like to become wet just by morning,so I slept a little bit more,tne monks in the morning had special practice and then having brekfast.last night when I arrived many dogs surounded me attacking position welcoming me.and thats why all tbe night Ididnt go toilet,not due to scaring dogs,their sound disturb monks. we could’nt speak at all but they accept me warm and gave me a place in main hall to sleep. thanks them.
Ok after rain stopped I start cycling in wonderful weather,it was cloudy and very cool.no sun,woow so nice,finally after long time I can ride on the cool weather,but just after one hour rain started for few hours,and I got soaked completely.when I start cycling I realised that I cant turn pedals well and I am not in good mood.I had to bike about 140km today and by that situation Icouldnt bike even 100.last day also I was the same and I thought is due to not having enough sleep but last night I slept well sojust my body had got down,so bad,I was sure it isnt becuase of cold body or…due always my body after 25min has good performance and now it is more than hour,so just it is down and I will have difficult day.I shouldn’t give up and I had no way except recovering myself in mind.
So just I started to say myself”hey guy after half an hour it should be fine,it is ok,you are in good mood….”I tried several time to push my body but it didn’t work,I didnt give up and just continued telling myself and…exactly…after about 45min my body started to work…yes it is so easy,we make everything in our mind and we can make as we like.almost everyday in the morning I tell myself,wow today I will have a wonderful day and always it work. we should know the secret of power of our mind and enjoy our power.so all the day weather was cloudy and just I enjoyed cycling specially that my body became fresh and just I was tuning my legs by a good ritm.I was sure that at night I will have a nice place to stay and just I was enjoying green road laghing all people beside the road..”hey..sahbadicap….how are you today….”and a nice smile as answer was enough for me to be full of posetive energy and being happy.by that energy I could make everything as I like ang nothing can stop me.
I had planty of time and I could get Ranong and I decided to go to the town and use internet and then get out from town to camp somewhere out of city.it was about 5pm and 10km before Ranong,saddenly I saw a huge waterfall on the left about 400m off the road and a signboard of a national park.at first I told myself it should be like that hot spring and just ignore it and go,but it was very close and ignoring that was very stupid I got off the road ahead to the place and after few min I was looking for a place to put my tent.yes why not,it was wonderful,a river and many shelters and service and cold drinking water….all things which I needed,nust I came back to the main road and back for few 100 meters to buy some supply to eat and then enjoying sound of river and quit place.
I put my tent under one shelter and then taking shower on the river and the rain looked which never like to stop.after too long time I felt cold when I was washing myself and it made me pleasure.ohhhhh everywhere is completly dark now.when I star writing it was light and now even difficult to find door of tent.I am listening sound of river in dark and I will sleep by that sound tonight.again another wonderful night and grat feeling.being alon in dark near the river and waterfall,ohhh thanks GOD,no comment to say.tomorrow I will go to Champon to go to T ao island to do more snorcling and now nothing to do and just go sleep.it is so nice sleeping with sun and waking up with that.it is 7:30pm now and already I had dinner,so just go sleep and close mind of thinking,when it is close heart begin to be open and feel universe and make peace inside…..
21 June 2007
رانونگ
صبح زود در معبد بيدار شدم، هوا باراني بود و من بايد بيشتر منتظر ميماندم، نميخواستم از صبح به آن زودي خيس بشم و در نتيجه يک مقدار بيشتر خوابيدم. راهبها مراسم ويژه صبحگاهي داشتند و بعد از آن زمان صبحانه بود. ديشب وقتي رسيدم يک عالمه سگ با حمله و سرو صدا از من پذيرايي کردند، آنچنان که من نيمهشب ترجيح دادم براي دستشويي بيرون نروم، نه از ترس سگها، از اينکه اينقدر واغ واغ ميکردند همه راهبها بيدار ميشدند. ما به هيچ وجه نميتوانستيم با هم صحبت کنيم، ولي آنها من را به گرمي پذيرفتند و مکاني را در راهروي اصلي براي استراحت من اختصاص دادند. بسيار سپاسگزارشان هستم.
بعد از اينکه باران قطع شد، دوچرخهام را سوار شدم و شروع کردم، عجب هوايي، ابري بود و سرد، بدون خورشيد، بسيار دلپذير، بالاخره بعد از مدتها در يک هواي خنک ميراندم، اما يک ساعتي بيشتر طول نکشيد و باران شروع شد، مدتي طول کشيد و من کاملا خيس شدم. وقتي شروع کردم، حس کردم پدال زدن برايم راحت نيست، در شرايط خوبي نبودم، بايد صدو چهل کيلومتر ميراندم و با اين وضعيت تا صدکيلومتر هم قادر نبودم. روز قبل هم در همين وضعيت بودم و فکر مي کردم بهخاطر بيخوابيهاي متواليست، اما دي شب که خوب خوابيده بودم. هميشه بعد از بيستو پنج دقيقه بدن من به بازدهي بهينه ميرسيد و الان بعد از يک ساعت، هنوز راحت نبودم.
بايد قبول ميکردم که به شرايط روحيم بستگي دارد و شروع کردم به تلقين بهخودم که “هي پسر بعد از اين مدت بايد همه چيز مرتب باشه، تو در شرايط خوبي هستي…” چندين بار سعي کردم بدنم را بکشم اما جدي جدي کار نميکرد و باز هم شروع کردم به تلقين به خودم و بعد از چهل و پنج دقيقه، آن شروع کرد به کارکردن. بله موضوع راحتيه، ما همه چيز را در ذهنمان ميسازيم و ميتوانيم آنچه را که دوست داريم، بسازيم. هرروز صبح که ميخواهم دوچرخهسواري را شروع کنم، به خودم ميگويم، مطمئنا امروز فوقالعاده خواهد بود و هميشه اين جريان محقق ميشود. ما بايد به قدرت اسرارآميز ذهنمان واقف شويم و از قدرتمان لذت ببريم. تمام روز هوا ابري بود و من از اينکه بدنم به شرايط نرمال رسيده بود، بسيار از دوچرخهسواريم راضي بودم، پاهايم ريتم خود را پيدا کرده بود. مطمئن بودم که شب جاي مناسبي را براي خواب پيدا خواهم کرد و الان از اين جاده سبز مشعوف بودم و به همه مردم کنار خيابان لبخند مي زدم و ميپرسيدم “هي … امروز حالتون چطوره؟ … ” لبخند کوچکي مرا کفايت مي کرد و همه انرژي مثبت بود که منتقل ميشد. با آن همه انرژي من ميتوانستم شرايط را آنطوري که مايل بودم بسازم و هيچچيزي قادر به توقف من نبود. وقت کافي براي رسيدن به رانوننگ داشتم و آنجا ميتوانستم تصميم بگيرم که به شهر بروم و از اينترنت استفاده کنم و بعد از شهر به کمپ، جايي خارج از شهر بروم. ساعت پنج عصر بود و ده کيلومتر تا رانوننگ مانده بود که يکدفعه يک آبشار عظيم در سمت چپ، حدود چهارصد متر خارج از جاده به چشمم خورد با تابلويي که علامت پارک ملي را نشان ميداد. اول فکر کردم مثل آن چشمه آب گرم است و رد کردم، اما خيلي نزديک بود و حيف بود. از جاده خارج شدم و به آن سمت رفتم و بعد از چند دقيقه دنبال جاي مناسب براي چادر زدن بودم. بله، چرا که نه، فوق العاده بود، رودخانه با کلي سرويس و سرپناه و آب نوشيدني خنک … تمام چيزهايي که احتياج داشتم. تنها بايد صدمتري برميگشتم که يکسري خوراکيها که احتياج داشتم بخرم و بعد از صداي زيباي رودخانه و فضاي به آن آرامي لذت ببرم. زير يکي از پناهگاهها چادر را گذاشتم و سپس در رودخانه حمام کردم، باران اينطور به نظر ميآمد که اصلا قطع نشود. بعد از مدتهاي طولاني، وقتي داشتم خودم را در رودخانه مي شستم، احساس سرما کردم و اين موضوع باعث شعف من شد. اوووه همه جا کاملا تاريک شده است. وقتي من شروع به نوشتن کردم همه جا روشن بود و الان حتي نميتونم در چادر را پيدا کنم. دارم به صداي رودخانه گوش ميدهم و امشب با اين صدا ميخوابم. دوباره يک شب فوق العاده و احساساتي عجيب. تنها در تاريکي و کنار رودخانه و آبشار، وووه خدايا شکرت، چيز ديگري نميتوان گفت. فردا به چامپون خواهم رفت که بعد به جزيره تائو براي غواصي بروم و الان ديگه کاري نيست و تنها بايد بخوابم. خواب خوبي خواهد بود با خورشيد خوابيدن و با آن بيدار شدن، الان ساعت هفت و نيم عصر هست و تازه شام خوردم، ميخوابم و اگرچه با خواب، فکر کردن قطع ميشود، اما قلب براي درک دنياي اطراف باز خواهد بود و آرامش را به ارمغان مي آورد