Pokhara to Kathmandu
When I left Pokhara it was almost noon and I had to bike to other town which has a junction to Chitwan.the way to Katmandu is about 200km and it is almost plain road and also easy but the way which I had choosen was about 350km and also a little bit more defficult due to its up and down. but I choosed it just due to I liked to visit Chitwan ,and I didnt deside to go inside and just I wanted to visit Chitwan and biking in lowland jungle.so in the first day I biked about 74km til 5 in the afternoon and then I found very nice and beautiful place to stay,so I preffered to stay there.I have to mention that trekking already had tooken much enerjy and after that I didnt have good rest and I couldnt recover my body well,so I saw that it is better to take a room and stay there to have a good sleep and save enerjy istead of putting camp.however I took a room and I went near the river and I sat in a dark place to watch the river and listen to sound of water,and for sure I made some coffe for myself which I never forget it.wonderfull filling which I had and just I was enjoying of quite and calm place and thought about my life ,trip,and so…in that morning I talked with my brother and he said me how his sun is growing and learning new things and how he talk about his ancle who is me,just I remember his memory and I have to acknowdage that really I miss him due to I love him alot.yes just I thought about a day that I will come back home and see him,how it would be great and nice,but it isnt a reason to stop me,yes I miss my frinds and fmily as everybody do ,but I never stop going and just I think about a break each year by 2-3 weeks and noting more ,that I have to follow the way which already I have stareted.drinking some coffe in that situation with that feeling was actually very nice.however the morning after I woke up at 6:30 and just I collected my bags and I went to the same place which I was last night to have a beakfast.about 8 I began biking and I biked down to Chitwan ,it was about 13pm that I lost all my enerjy and I couldnt continue at all.I was really tired and the weather was very hot and it was really defficult for me who were in cool weather for long time and in high altitude,so just I found a shadow of trees to have a short sleep.also I was very hongry and there was no restaurant or good meal to eat.so I had no choice and just I waited for couple of hours and then I bigan biking again in cool weather of afternoon.
I knew that a day after I will have a very hard day so I preffer to reach Hetouda in that night and due I biked til 8:30 in evening.when I was biking at night within the forest and beside of river,some time for a few secounds I turned of my headlight to see the darkness and stars,always my frinds ask me tto write here more about some personal feeling and more about the trip ,but how I can explain that feeling which no letters can do.just you have to be in the sa,e situation to know what I am talking about.however I arrived to Hetouda and I took a room there ,I found that my body can not fight with cold more and I became very week and illness is growing ,so I had to eat something good and I have to use some medicen to stop its growing ,due to I have to save my health to keep going. a day after at first I bought some tablets and some other medicen and after breakfast about 8 I started biking.I had 135km to Katmandu and I knew that the first 45km is just up and up and after that I will have about 60km just down .I had no enerjy to continue and just I liked to sleep ,also last night I had no good sleep due to cough all night and just I was loosing enerjy.sometime I told myself that hey guy you can stay here and go tommarow,but just I continued .whenever that I became tired I remember a comment from an Iranian guy who I dont know her ,and she wrote me go Mohammad go.just I remember this and I biked in very hard road in up.it was about 10am that I felt something streng in my stearing.I felt no comfortable and I heared some sound,just I stoped to see what has happened. ohhh shit my bikes body had broken from the junction of front carrier to the body.ok Mohammad be patient and I remember that I have some 3mm Beal rope in my bag,maybe I can fix it for a while and continue then I will repair it or buy new one in Katmandu or so.
I sat and I opened the bag ,woow so nice I found one big pice of very delicuis Yak cheese in my bag.I put everything a way and just I ate some cheese and then completly relaxe I fixed it with rope and I continued.after a few km I found that it is defficult to ride by this situation and I have to save the rest of bike for my trip and for sure in 60km down slope it will finde more problem.so I desided to hichhike to Katmandu ,but just a few cars cross that road due to its big up and down and just after one hour I could find a bus to get Katmandu.I completly finished and I didnt have any more enerjy even to walk.when I arrived to Katmandu with the first guy who recomended me a room I went to take a room and just find something to eat and sleep.I needed to eat good food to give back enerjy to my body and if I wanted to eat some food like that in restaurant ,it was expensive ,so I had no choice except coocing my self.some chiken and a soup of chiken with some bananas was good for me.just I was happy that my cycling in Nepal finished and I have enough time to repair my bike in Katmandu or even in Malasya. from now I start to write more details about my trip and more about what happened or is happening in my trip.so articles is becoming more big.
8 March 2007
بعداز پخارا
حدودا ظهر بود که پخارا رو ترک کردم وبایستی تا شهر بعدی حدود 90کیلومتر رکاب میزدم چون تصمیم نداشتم مستقیم برم کاتماندو ومسیر دیگه ای انتخاب کردم.
مسیر مستقیم تا کاتماندو حدود 200کیلومتر بود و جاده نسبتا هموار وساده ای داشت ،اما این مسیری که من آمدم تا اونجا 360 کیلومتر فاصله داره و بعداز هتودا تمام راه سربالائی داره اما بخاطر زیبائی مسیر به سختیش میارزید.
تصمیم نداشتم داخل چیتوان بشم ولی خیلی دوست داشتم تو ارتفاع پائین رکاب بزنم و جنگلهای پست رو تماشا کنم و از بین اونها رد بشم .
روز اول حدود 75کیلومتر رکاب زدم تا حدود ساعت 5 عصر و اون وقتی بود که یه جای بسیار زیبا رو دیدم واسه موندن یه لژ نزدیک رودخانه و واقعا زیبا ،با خودم گفتم پسر کجا میخوای بری از اینجا بهتر ،پس همونجا وایستادم و یک اطاق گرفتم.
بایستی عرض کنم که بعد از اون تراکینگ سخت و فشرده ،خیلی استراحت نداشتم و کلی انرژی از دست داده بودم و نیاز داشتم که خوب بخوابم و استراحت کنم واسه همین اصلا به چادر زدن فکر نمیکردم . یه اطاق گرفتم و رفتم کنار رودخانه تو پلاژ نشستم ،کاملا خلوت بود ومن اونجا تنها بودم . هوا کاملا تاریک شد و فقط صدای آب بود و پرنده هائی که هنوز بیدار بودند.
یه قهوه داغ خیلی میچسبید ، گازمو روشن کردم و یک قهوه درست کردم و هنوز تصمیم نداشتم که شام بخورم . نشستم تو سکوت و ناخودآگاه سفرم توی ذهنم مرور میشد ،خانواده و دستانم و از همه مهمتر سبحان بچه داداشم که هنوز 2سالشه,
فضا کاملا آرام بود و من از اون لذت میبردم . بعد از مدتها فضائی داشتم آرام و تاریک و کسی هم نبود که اون رو اشغال کنه.
مرور خاطرات خیلی برام لذت بخش بود وباید اعتراف کنم که برای اولین بار دلم واسه خونه تنگ شد ، مخصوصا واسه سبحان که در حال رشد وتغییر هست اکثراوقات زمان حرف زدن و بازیگوشی اونو تو ذهنم تصویر میکردم ولذت میبردم .اما اینها هیچ کدوم دلیل نمیشه که منو تو راهم سست کنه که بخشی از زندگیمه ، حتی دلتنگی.
به تنها چیزی که فکر میکنم رفتنه و رفتن و فقط برنامه دارم که سالی 2-3 هفته استراحت داشته باشم وبرگردم خونه و خانواده و دستانم را ببینم ودوباره ادامه راه و سفر وسفر که هیچ وقت تمومی نداره واسه من که همه زندگیم سفره.
توی اون فضا 2فنجون قهوه داغ خیلی چسبید و بعد از شامی مختصر رفتم و خوابیدم.
فردا صبح ساعت 6:30بیدار شدم وبعد از بستن خورجینهام رفتم همونجای دیشب واسه صبحانه خوردن که جدی حیف بود ازش بگذرم.
حدود ساعت 8 راه افتادم به سمت چیتوان و بایستی خیلی ارتفاع کم میکردم و اکثر جاده سرازیر بود و حدود ساعت یک عصر تو مسیر چیتوان بودم ولی هوا خیلی گرم بود و اصلا نمیتونستم اون گرما رو تحمل کنم و تقریبا همه انرژیم تموم شده بود ، اصلا نمیتونستم رو دوچرخه بشینم و فقط یه سایه پیدا کردم تا کمی بخوابم . تو مسیر اصلا رستورانی نبود ونیاز داشتم تا یه غذای درست وحسابی بخورم وتومسیر فقط چند تا کافه بود با غذای دم دستی که مناسب اون حال من نبود چاره ای نداشتم و از همون غذا استفاده کردم و تا ساعت 3 خوابیدم . هوا کمی بهتر شد ومن کمی جون گرفتم ودوباره تونستم فعالیتی بکنم. هرچی بسمت عصر میرفتم هوا بهتر میشد و بدنم بهتر جواب میداد.
میدونستم روز بعد روز سختی خواهد بود وتصمیم داشتم هرطور شده خودمو به هتودا برسونم واسه همین تا ساعت 8:30 شب رکاب زدم.
وقتی هوا تاریک شده بود گاهی چراغ پیشونیمو خاموش میکردم وآسمون پر ستاره و صدای رودخانه واقعا فرح بخش بود . اصلا قابل وصف نیست و فقط خودم میتونستم بفهمم که چه لذتی داشت و من اصلا نمیتونم اونو شرح بدم . وقتی رسیدم هتودا بلافاصله یک اطاق گرفتم و حس کردم که بدنم دیگه هیچ انرژی نداره و واقعا خسته است ،کمی مریضی و کمی سرما خوردگی وضعف شدید تو بدنم احساس میکردم.
رفتم و یه رستوران پیدا کردم تا بتونم غذایی بخورم که یه ذره خوب باشه.
تو مسیر اینجا غذای خوب پیدا کردن خیلی سخته و تو این ساعت هم همه جا تعطیل بود وفقط یه کافه باز بود . مهمترین بخش سفرم سلامتیمه که باید به هر قیمتی شده اونو حفظ کنم
صبح روز بعد اول کمی دارو خریدم و بعد از صبحانه دوباره روز از نو وروزی از نو ، دوباره سفر و رکاب و آفتاب و لذت
امروز 135 کیلومتر رکاب زدن داشتم و حدود 45کیلومتر سربالائی و 60 کیلومتر سرازیری. مریضیم خیلی رشد کرده بود و بدنم هیچی انرژی واسه مقابله باهاش نداشت و اصلا انرژی واسه حرکت نداشتم . تنها چیزی که منو سرشار میکرد یه کامنت بود از یه دوست که نمیشناسمش، برام نوشته بود که برو محمد برو و این همش جلو چشمم هست وخیلی بهم انرژی میداد و ازش ممنونم . مسیر خیلی سخت بود با یه سربالائی تند ومن فقط زور میزدم و فکر رسیدن و استراحت اینقدر لذت بخشه که نگو
ساعت 10بود که یک صدای عجیب غریب از دوچرخه ام میآمد ، نگاه کردم چیزی ندیدم و دوباره ادامه دادم و بعد از مسافت کوتاهی دیدم که بالا تنه دوچرخه از محل اتصال ترک جلو به دوشاخ شکسته . خوب اینهم بخشی از سفر دیگه ، لحظه ای نگاهش کردم ودیدم که چاره ای نیست فکر کردم شاید بشه با کمی طناب ببندمش و ادامه بدم واسه همین خورجینمو باز کردم تا طناب در بیارم که چشمم افتاد به یه تیکه پنیر بزرگ و محشر . وووااای همه چیزوانداختم کنار و فقط نشستم وپنیر خوردم ، خوشمزه ترین پنیری که تو تمام عمرم خوردم و بعدش با خیال راحت اونو بستم و دوباره ادامه دادم اما واقعا ادامه دادن با اون وضعیت امکان پذیر نبود چون باقی مسیر حدود 60کیلومتر سرازیری بود وکلی شوک که به تنه دوچرخه وارد میشد ، بهتر بود باقی دوچرخه را حفظ میکردم واسه همین تصمیم گرفتم که برای ادامه مسیر ماشین بگیرم ولی از اونجا خیلی کم ماشین رد میشد به این خاطر که مسیر سختی داره و همه ترجیح میدن که از مسیر دورتر ولی راحت تر به کاتماندو برن
بعد از حدود 2ساعت تونستم یک ماشین بگیرم وبرم کاتماندو . دیگه کاملا تموم شده بودم و حتی راه هم نمیتونستم برم .سرما خوردگی هم کاملا پیشرفت کرده بود و بدنم اصلا نمیتونست باهاش مقابله کنه و فقط داشتم ضعیف میشدم .اما مهم نبود چون کاتماندو آخرین نقطه سفرم تو نپال بود و زمان زیادی داشتم واسه باز سازی بدنم
به همین خاطر با خودم گفتم اولین نفری که واسه اطاق به من پیشنهاد بده باهاش میرم و اگه خوب نبود بعدا عوضش میکنم ، واسه همین هم با اولین نفر رفتم ویه اطاق گرفتم که اصلا جای خوبی نبود ولی مسئله مهم استراحت و غذای خوب بود . بعدش رفتم بیرون تا کمی گوشت مرغ بخرم تا یک سوپ وخوراک مرغ درست کنم
آخیش یه خواب خوب چقدر میتونه کمک کنه به سلامتیم و فردا هم خدا بزرگه