Melbourne…Birthday and meeting some wonderful friends
As I wrote before I arrived to Melbourne very early in the morning when the sun was still illuminating the other side of globe and people were still dreaming. I was so tired but happy for what I had done. Ali came and picked me up in one street near the city center.
The first day was my recovery day and I did nothing except sleeping, taking shower, eating and just resting. It was around afternoon that Ali came back home and we went out for spa. After that long riding having sauna and spa is the best I could imagine and after that it was time to celebrate my birthday. We went to a very nice restaurant inside a casino where the food is very cheep and very nice. it was just wonderful having very nice accompany and nice food in my birthday.
I am still in Melbourne and now I have plenty of very nice friends that I am spending time with them and we have fun.
When I was in Lao I met a Japanese girl who was traveling with her boyfriend and now after more than a year it was time to meet her again. I knew she is in Melbourne and contacted her. We met each other in her apartment and then we went out for lunch and walk on the beach. Yas was telling me her stories of traveling with Matthew in Asia and about her dream to travel in Asia again.
One of the best part of journey is meeting people who I met before on the other side of world. It is so nice meeting them and share our stories and Yas was one of those who I was happy to catch up with again. There was someone else who I was waiting to meet him again. Alex a very special person who I met him in Melaca on the last day of my journey in Malaysia.
Alex was traveling with Peter and we had a couple of hours time to talk and also we shared our breakfast as well in Melaka in a very old and small gust house.
Now I am remembering that guest house. A very small hall with a big table and travelers who were gathering around the table every night to chat or play card. A very strange dog who used to pray 5 times a day. In every single Azan the dog used to go out and look at sky and pray. The owner told that the dog is use to do that for ages. Ohh my GOD reminding that dog and that atmosphere put me to a very special feeling. I am missing Asia where I could touch peoples heart easily…..I was telling that Alex kindly kept in touch since over and even he was concern about my Australian visa and now it was time to meet him again. We met at Flagstaff station and then began to walk and talk. We had a lot to talk about and just were filling our souls. We had dinner in an Indian restaurant and then we went to a pop where a photo exhibition and a traditional Japanese music was going on.
On the weekend I went to Geelong where I could meet Zohreh. Almost 2 and half years ago I contacted Zohre via flicker and informed her about my journey and since that time we were in touch, so after such a long time it was time to meet. She is living in Geelong 100km south of Melbourne. I took a train and after an hour she picked me up on the station.
Directly we went to her friends house. They invited us for dinner. We had a lovely time and after dinner I found that Zohre has provided a cake for my birthday. Wooow such a surprise. I was so happy to have all those wonderful people around and celebrating my birthday again in Geelong with my friends.
The next day Zoher drove me to the forest and then we drove along the Great Ocean Road where I suppose to ride next week. It was just beautiful road, fantastic. I am so excited for riding along that road. It is a road about 700km all the way along the Ocean.
We went back home and in the next day she drove me to Melbourne for planting tree.
I am still in Melbourne and waiting for some schools to talk and plant some trees.
21 July 2008
ملبورن…تولد و ملاقات با دوستانی فوق العاده
همانطور که قبلا گفتم صبح زود به ملبورن رسیدم هنگامی که خورشید گوشه ی دیگری از جهان را روشن می کرد و مردم هنوز در خواب بودند.بسیار خسته بودم اما از کاری که انجام دادم بسیار خوشحال بودم .علی به دنبالم آمد و مرا از خیابانی نزدیک شهر برد.روز اول روز بهبودی من بود.و من هیچ کاری جز خوابیدن، دوش گرفتن، خوردن و استراحت کردن انجام ندادم .نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد و ما به چشمه آب معدنی رفتیم. بعد از آن همه مدت رکاب زدن رفتن به سونا و چشمه ی آ ب معدنی بهترین چیزی بود که می شد تصور کرد.و پس از آن زمان جشن گرفتن تولدم بود .ما به کازینویی در یک رستوران زیبا رفتیم .غذا هایش خوب و ارزان بود.حضور همراهان خوب و خوردن غذای عالی در روز تولدم برایم شگفت آور بود .من هنوز در ملبورن هستم . حالا دوستان خوب زیادی دارم که زمانم را با آنها سپری می کنم و ما با هم شاد هستیم.
هنگامی که در لاو[1][1][1] بودم با دختری ژاپنی به نام یاس[2][2][2] آشنا شدم که با دوست پسرش سفر می کرد و حالا پس از گذشت بیش از یک سال دوباره می خواستم او را ببینم.می دانستم که در ملبورن ساکن است.با او تماس گرفتم ما یکدیگر را در آپارتمانش ملاقات کردیم. سپس برای صرف ناهار بیرون رفتیم و در کنار ساحل قدم زدیم .یاس داستان سفرش با متیو را برایم تعریف کرد و گفت که در رویای سفری دوباره به آسیاست..
یکی از بهترین بخش های سفرم،ملاقات با افرادیست که قبلا در دیگر گوشه ی جهان با آنها آشنا شده ام .ملاقات با آنها و تبادل داستانها و اتفاقاتی که در این زمان برایمان رخ داده، بسیار زیباست و یاس از جمله افرادی بود که از دیدن دوباره ی او بسیار خشنود بودم.
همچنین قرار بود شخص دیگری را به نام الکس [3][3][3]دوباره ملاقات کنم.الکس فردی خاص است .با او در مالاکا[4][4][4] و در آخرین روز سفرم به مالزی آشنا شدم.او با پیتر سفر می کرد.ما در یک مهمان خانه ی کوچک و قدیمی حدود 2 ساعت با یکدیگر صحبت کردیم و صبحانه مان را با هم تقسیم نمودیم.
حالا آن مهمان خانه را به یاد می آورم .اتاق پذیرایی بسیار کوچکی داشت با یک میز بزرگ و مسافرانی که هر شب گرد هم به دور میز جمع می شدند ،با یکدیگر گپ می زدند ،ورق بازی می کردندو..
سگی بسیار عجیب در آنجا وجود داشت که روز ی 5 بار دعا می کرد . هر بار با صدای هر اذان، سگ به بیرو ن می رفت و با نگاه به آسمان دعا می کرد.صاحب آن گفت : که این سگ سالهاست این کار را انجام می دهد. اوه ه !خدای من !به خاطر آوردن آن سگ و آن فضا،حس عجیبی به من می دهد. برای آسیا دلتنگم !جایی که به آسانی می توان قلب انسان ها را احساس کرد…الکس از ان زمان با من در تماس بود و حتی نگران در مورد ویزای استرلیای من ! و حالا زمانی بود که من می خواستم او را دوباره ببینم.ما یکدیگر را در ایستگاه فلاگ[5][1][5] ملاقات نمودیم و شروع به صحبت و قدم زدن کردیم.مسایل زیادی برای صحبت کردن وجود داشت.و بدین طریق روحمان را می پروراندیم.در یک رستوران هندی شام خوردیم .سپس به یک پاپ رفتیم .جایی که نمایشگاه عکس و موسیقی سنتی ژاپن اجرا می شد.آخر هفته برای ملاقات با زهره به گیلونگ[6][2][6] رفتم .از دو سال و نیم پیش از طریق فلیکر با او در ارتباط بودم و درباره ی سفرم به او اطلاع دادم.و از آن زمان ما با هم در تماس بودیم.حالا زمانی بود که پس از این مدت طولانی می خواستیم یکدیگر را ملاقات کنیم.
او در گیلونگ واقع در 100 کیلومتری شمال ملبورن زندگی می کرد.من سوار قطار شدم و بعد از یک ساعت مرا از ایستگاه برد .
مستقیما از ایستگاه به سمت خانه ی دوستان زهره رفتیم آنها ما را برای شام دعوت کرده بودند .لحظات بسیار خوبی را با یکدیگر گذراندیم.پس از صرف شام متوجه شدم که زهره برای تولدم کیکی آماده نموده و تولدم را دوباره در گیلونگ با دوستانم جشن گرفتیم .روز بعد زهره مرا به جنگل برد و سپس در طول جاده ی اقیانوس بزرگ حرکت کردیم.جاده ای که قرار بود هفته ی بعد در آن رکاب بزنم .بسیار زیبا و خارق العاده !از این موضوع بسیار هیجان زده بودم.این جاده مسافتی حدود 700 کیلومتر در طول اقیانوس داشت!
سپس ما به خانه بازگشتیم و روز بعد برای کاشتن درخت زهره مرا به ملبورن برد.هنوز در ملبورن هستم و باید برای کاشتن درختان با چند مدرسه صحبت کنم .
[7][5] Flagstaff
[8][6] Geelong