decisiion to start again … Mashhad to Tabriz
It was a very quick decision …I was out to celebrate charshanbeh souri which is an old custom in Iran. We celebrate last Tuesday of the year by making fire and jumping over the fire, it also has some more traditions which I am not going to explain it all here..Just you can simply look at internet; you will find more about its tradition. Anyway I was out with Amir who is my trainer at gym. I came back home late at night which I found my brother is going to Baku for few days. I told him that I would like to join him. It was 0:30 am which I decided to join him. I was going to pack that an idea came over;” I could bring a bicycle and cycle back from Baku”. I made this decision around 1:30 but I had no bicycle and no panniers. I left them all in China 2 years ago.
My friend Mehdi has a bicycle which is actually out of use for him as he is traveling overseas for a long time, so I just called the one who is taking care of Mehdi’s bike and asked him to bring it for me. He also was out and I had to stay awake till 3am before he brings the bicycle. In between I made the final decision. “I could start again from another direction as I have no responsibility against my previous plan”. The guy brought me bicycle at 3am and I was very serious to pack and start.
When he brought me bicycle I already had made my final decision and I was serious to start again but still I had no panniers and all money I had was just 1.5 US$…yes I am not joking, really I had just that much money which is not even enough for a very small meal in a very cheap country. Just I knew that I can reach Baku free of cost as I was going to travel with my brother.
A little doubt came to my heart and I had my decision shaking and going to break down.
Just after 30 min the same guy called me (at 3:30am) and he asked me to go at the door as he is waiting for me in front of four house. I went down and he gave me a new stove as gift..it was going to bring tears to my eyes..It means that I am on the right path and I shouldnt let any doubt to come over. I was very determined and began to pack. In the morning I borrowed a set of panniers from another friend and I was ready to leave home by 11am.
A 500$ donation from a friend and 200$ from my family made me enough determined to do not look back any more and just look forward as my journey was going to began and a new story was going to be written( actually the story had been written, just I was going to read it).
We left Mashhad around 11am on the following day and he drove to Astara where the border was is located. There was a news…because of holidays border was closed and no longer they issue visa at the border…so what to do? I called Azim who is a friend of mine and a very professional climber who also has climbed 4 mountains higher than 8000m including mount Everest.
I just called him and told him which I am going to Tabriz. It was good for me also to have a day off in a certain place to fix my bicycle and prepare the rest of things I would need on the road. I reached Tabriz 11pm and after having a very long talk with Azim and we slept at 4 am..I actually died because of tiredness.
Next day was a very busy day and we did a lot. Fixing bicycle, washing my cloths (all cloths I had taken were dirty and I had no time to wash them before I left home).
I needed passport size pictures that Azim took a picture and we print it for the time I need. We were both packing at night as he is going to Nepal for an expedition on Kanchenjunga (8580m) .it was really nice. It was New Year Eve and the year was going to change at 2:50am. We both slept and we were going to wake up for New Year but my mum called me to say happy New Year and I was still sleep, so I missed New Year, but anyway what is the difference? What would happen if I was awake while I am away from home? In the following morning I finished packing after I woke up and I began to cycle around 12.
After 2 years and 20 days I was on the road again…such a wonderful feeling. I could travel again.
23 March 2011
تصمیم دوباره سفر
مشهد تا تبریز
تصمیم بسیار سریعی بود… بیرون رفته بودم تا چهارشنبه سوری را که سنتی قدیمی است، جشن بگیرم. ما ایرانیان آخرین سه شنبه هر سال را با برافروختن آتش و پریدن از روی آن جشن می گیریم. البته سنت های دیگری هم در این روز هستند که نمی خواهم در مورد آنها توضیح دهم. با یک جستجوی ساده در اینترنت مطالب بسیار زیادی را در این باره پیدا خواهید کرد.
در هر حال، با امیر که مربی بدنسازی من است بیرون بودیم وهنگامی که دیر وقت به خانه برگشتم متوجه شدم که برادرم قرار است برای چند روز به باکو برود. به او گفتم که خیلی دلم می خواهد همراه او باشم. ساعت تقریبا سی دقیقه بامداد بود که من تصمیم خودم گرفتم. مشغول بستن کوله پشتی بودم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد؛ من می توانستم دوجرخه ام را هم با خود ببرم و راه بازگشت از باکو را رکاب بزنم. این تصمیم را ساعت 1:30 صبح گرفتم ولی دوچرخه و لوازم آن را دو سال پیش در چین گذاشته بودم.
دوستم مهدی دوچرخه ای داشت که از آن استفاده نمی کرد و مدتها پیش با آن سفر کرده بود. به دوستی که از آن دوچرخه مراقبت می کرد زنگ زدم و از او خواستم که آن را به من برساند. او هم بیرون از شهر بود و من مجبور شدم تا 3 صبح صبر کنم تا دوچرخه به من برسد و در همین زمان بود که من تصمیم نهایی را گرفتم! از آنجایی که هیچ تعهدی در قبال برنامه قبلی سفر نداشتم پس می توانستم دوباره از مسیر دیگری آغاز کنم!
دوچرخه ساعت 3 صبح به من رسید و من برای آغاز سفر بسیار جدی بودم. وقتی که آن دوست دوچرخه را برای من آورد، تصمیم نهایی خود را برای آغاز دوباره سفر گرفته بودم ولی کماکان تجهیزات لازم را نداشتم و در جیبم فقط 1500 تومان پول بود! بله شوخی نمی کنم! تنها همانقدر پول داشتم و این پول حتی برای یک وعده غذا در کشوری بسیار ارزان نیز کافی نبود. تنها چیزی که می دانستم این بود که لازم نیست تا باکو پولی پرداخت کنم چون با برادرم سفر می کردم.
شک کم کم به دلم راه پیدا کرد و لرزش تصمیم را در خودم احساس می کردم. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که همان دوست دوباره به من زنگ زد و گفت که جلوی در منتظر من است. وقتی او را دیدم، اجاقی را به من هدیه داد. اشک در چشمانم حلقه زد و مطمئن شدم که در مسیر درست قرار دارم و باید بدون شک راهی شوم. با اطمینان به جمع کردن وسایلم پرداختم و روز بعد لوازم جانبی را از دوست دیگری امانت گرفتم و آماده بودم که ساعت 11 صبح خانه را ترک کنم.
پانصد هزار تومان هدیه از یک دوست و دویست هزار تومان دیگر از خانواده، انگیزه لازم را به من بخشید که دیگر به عقب نگاه نکنم و چشم به آینده داشته باشم چرا که داستان دیگری در حال نوشته شد بود. در حقیقت این داستان نوشته شده بود و من آغاز به خواندن آن کرده بودم.
صبح روز بعد، حدود ساعت یازده سفر خود را آغاز کردیم و برادرم تا مرز آستارا رانندگی کرد.. اما به خاطر تعطیلات نوروز مرز بسته بود و دیگر ویزا در آنجا صادر نمی شد. پس باید چه کار می کردم؟ به دوستم عظیم که کوهنوردی باسابقه است زنگ زدم. او 4 قله بیش از 8000 متری را و از جمله اورست، فتح کرده است و در تبریز زندگی می کند. به او گفتم که به تبریز می آیم. بهتر بود یک روز استراخت کنم و به تعمیر دوچرخه و آماده کردن لوازمی که ممکن بود در راه به آنها نیاز پیدا کنم بپردازم. ساعت 11 شب به تبریز رسیدم و تا 4 صبح با عظیم گپ زدیم و انگار که از خستگی مرده باشم؛ خوابم برد.
روز بعد کار زیادی برای انجام دادن داشتم مثل تعمیر دوچرخه و شستن لباس، چون تمام لباسهایی که با خودم آورده بودم کثیف بودند. به چند عکس سایز پاسپورت نیاز داشتم که عظیم از من عکس گرفت و از آنها پرینت گرفتیم برای روز مبادا. شب هم مشغول بستن کوله بارمان شدیم چون عظیم هم به سفری در ارتفاعات 8580 متری کانچنجونگا در نپال می رفت.
سال ساعت 2:50 صبح تحویل می شد. ما خوابیدیم و اگرچه قصد داشتیم برای لحظه تحویل سال بیدار شویم ولی خواب ماندیم و من آن لحظه را از دست دادم. ولی در هرحال چه فرقی می کرد بیدار باشم وقتی خانه نیستم؟ صبح روز بعد وسایلم را کاملا جمع کرده بودم و حدود ساعت 12 بود که رکاب زدن را شروع کردم.
بعد از دوسال و بیست روز دوباره در جاده هستم… چه حس زیبایی! دوباره می توانم سفر کنم.