Hamilton
When I arrived to Hamilton I cycled directly to Daphne Bells house. Daphne is Hamiltons city council. They very warm welcomed me and just I found myself within a very friendly and lovely family, Daphne and Mick.
It was Wednesday evening that I arrived there and after having dinner just I slept. On the following morning Rose Chadwick came and it was the first time that I met her. She came on a very nice car, a new brand by an old design. She picked me up and we went directly to the nursery to collect the trees that we were going to plant in schools and after that just we had a cup of coffee on the corner of a very quite street so it was the beginning of a very nice friendship with a wonderful person who was Rose. Just after having some talk in coffee shop she took me back to the Daphnes house and just and just on the way back home we went to her house and I met Roberta who is leaving with Rose in their house. I went back home and in the afternoon Roberta came and picked me up and she took me to the Hamilton garden which is a beautiful garden with different design from different cultures and after that we went to some pop to visit the night life in Hamilton and having a place to sit and chat.
In the following morning we had a very nice program running in Melville intermediate school for kids on bike that I already have written about that. just in the afternoon I came back home.
Daphne and Jack were going to have their weekend on the beach , so I moved to another place to stay with an amazing couple and Nji who are Buddhist welcomed me to their warm house. Clare is working with refugees people. I met them in her work at night and just they gave me the address and I began to cycle ahead to their house.
It is really hard to explain how I spent time in Hamilton due to every single moment was a wonderful experience and a very important for me. I was just learning from every moments and just it was amazing. I staid with Clare and Nji for 2 days and we had a few long conversation, we talked and talked and talked and there was too many thing to learn for me from them. During the time that I was there just they did their best to show me around and have fun. It was funny that they have a quoins tree in their garden which had many quoins. We collected the quoins and I called my mother to ask how to make quoins jam and also we looked at internet to find out the way. We combined some was and finally in the end of day we had wonderful jam made by quoins which is originally from Persia.
It was Sunday and I had to stay 3 more days in Hamilton to finish my work in schools there. I moved to Rose and Robertas house and I staid the rest of time with them.
On the Sunday morning we went to Ragland black sand beach which is a world well known beach for surfing. Rose has to meet her son and Roberta took me to the her sister farm to show me the farm life in NZ. We drove off the town just for few minutes to the farm. In the farm Roberta asked her nephew to show me around the farm. Sammy who has just 11 years old showed me around and I found him so confident and very experienced. I was surprised with his knowledge about farming and doing work in the farm. I really admire him and his parents as well.
On Saturday I had 2 more schools to work and after I finished my work there another family came there to pick me up to stay with them at night. Abraham and …were a couple who were hosting me at night. On Tuesday I had my last school to work in Hamilton and after that Rose came and picked me up and we went home. I was a quite tired and I needed to rest. In the afternoon I was staying at home doing some works on internet and just at night we went to the one spa in their campus. I had to leave there early morning to visit hot air balloon festival. I said good bye to Rose but she was happy to wake up very early morning to meet each other before I leave there and Roberta told me she will accompany me to the hot air balloon festival. I was so happy to happy to have such a wonderful friends like them. That’s why I never feel alone in this journey. Always I have some one to take care of me and just thanks GOD for all these things. I woke up 5 am and I saw Rose is making beak fast. We had break fast and it was the time to say good bye to a wonderful friend, I hugged her….I looked back from the distance, she was still out side shaking her hands….thank you Rose for everything
Clare and Nji were happy to meet each other in the morning near the lake where the hot air balloon festival was running. Roberta took me there on her car and just we had the last coffee with Roberta, Clare and Nji there and after the balloons flow everybody was leaving there. I jumped on my bicycle and hugged my friends for the last time and said them good bye sadly.
I was happy to be on the road again and meeting new people and making new friends but always it is hard to leave your friends and leave. My friends are a peace of my heart and everywhere I have to leave a peace of my heart. Just there is a hope that I meet them again somewhere sometime. Just I was thinking of them, Clare, Roberta, Nji, Rose, daphne…..that I saw myself turning the pedals in a soft steep. I had to push much more harder my body to take my bicycle up to the hill. Just I was looking ahead. There was a point to go and just I was looking at that point.
30 March 2008
همیلتون
وقتی وارد همیلتون شدم، مستقیما به سمت خونه دافنه بل رکاب زدم.دافنه عضو شورای شهر همیلتون است. آنها به گرمی من رو پذیرفتند و من خودم رو در یک خانواده بسیار مهربون و دوست داشتنی دیدم، دافنه و مایک.
عصر چهارشنبه بود که وارد اونجا شدم و بعد از خوردن شام خوابیدم.صبح روز بعد، رز چادویک اومد و این اولین باری بود که می دیدمش. با یک ماشین بسیار زیبا، برندی جدید با طرحی قدیمی. ما با هم مستقیما به گلخونه رفتیم تا درختانی که می خواستیم در مدارس بکاریم رو انتخاب کنیم و بعد از اون در گوشه ای از یک خیابان بسیار ساکت قهوه ای خوردیم و این آغاز یک دوستی بسیار دلپذیر با یک فرد فوق العاده یعنی رز بود بعد از کمی گپ زدن در کافی شاپ منو به خونه دافنه رسوند.در مسیر برگشت به خونه رز رفتیم و من، روبرتا که همراه رز زندگی می کنه رو دیدم. به خونه برگشتم و بعدازظهر روبرتا اومد دنبالم و منو به باغ همیلتون برد که باغی زیبا با طراحیی متفاوت از فرهنگ های مختلف بود و بعد با هم جایی رفتیم تا زندگی در شب های همیلتون رو ببینیم و جایی بشینیم و صحبت کنیم.
صبح روز بعد برنامه خیلی خوبی در مدرسه راهنمایی ملویل داشتیم که توسط گروه بچه های دوچرخه سوار که قبلا در موردش نوشته ام،اجرا می شد.
بعدازظهر برگشتم خونه. دافنه و ژاک تصمیم داشتند تعطیلات آخر هفته شون رو کنار ساحل بگذرونن بنابراین من جای دیگه ای رفتم تا کنار یک زوج جالب، کلر و انجی[1][1] که بودایی هستند باشم و اونها منو در خونه گرمشون پذیرفتند.کلر با پناهندگان کار می کنه.من شب هنگام اونها رو در محل کارش دیدم و اونها آدرس منزلشون رو بهم دادند و من به سمت اونجا رکاب زدم.
توضیح دادن اینکه اوقاتم رو در همیلتون چطور گذروندم واقعا سخته به این دلیل که هر لحظه، یک تجربه فوق العاده و بسیار مهم برای من بود. داشتم از تک تک لحظات درس می گرفتم و این خیلی شگفت انگیز بود.
2 روز پیش کلر و انجی بودم و در این مدت گفتگوهای طولانیی با هم داشتیم.گفتیم و گفتیم و گفتیم.چیزهای زیادی بود که ازشون یاد بگیرم.در مدتی که اونجا بودم اونها تمام تلاششون روکردند تا به من اطراف رو نشون بدن و خوش بگذرونیم.خیلی بامزه بود که اونها یک درخت کوین در باغچه شون داشتن که پر از میوه بود. ما میوه ها روچیدیم و من با مادرم تماس گرفتم تا بپرسم چطور می شه با اونها مربا درست کرد؛ اینترنت رو هم چک کردیم تا روشش رو پیدا کنیم . چند تا روش رو با هم ترکیب کردیم و بالاخره در پایان روز مربای فوق العاده ای داشتیم که در اصل ایرانی بود.
شنبه بود و من باید 3 روز دیگه در همیلتون می موندم تا کارم رو در مدارس اونجا تموم کنم. رفتم پیش رز و روبرتا و بقیه این مدت رو پیش اونها موندم.
صبح شنبه به ساحل شنهای سیاه راگلند رفتیم که برای موج سواری در جهان مشهور است. رز باید به دیدن پسرش می رفت پس روبرتا منو به مزرعه خواهرش برد تا زندگی در مزارع نیوزلند رو به من نشون بده. فاصله چند دقیقه ای شهر تا مزرعه رو با ماشین رفتیم. در مزرعه روبرتا از خواهرزاده اش خواست تا اطراف مزرعه رو به من نشون بده.سمی که فقط 11 سالش بود اون اطراف رو به من نشون داد و من دیدم که بسیار با اعتماد به نفس و با تجربه است. از دانشش در مورد کشاورزی و کار در مزرعه خیلی متعجب شده بودم. واقعا او و پدر و مادرش رو تحسین می کنم.
روز یکشنبه 2 تا مدرسه برای کار مونده بودند و بعد از اینکه کارم اونجا تموم شد، خانواده دیگه ای دنبالم اومدند تا شب رو نزد اونها بمونم. آبراهام و … زوجی هستند که اون شب میزبانم بودند. روز سه شنبه آخرین مدرسه برای کار کردن در همیلتون مونده بود و بعداز اون رز دنبالم اومد و با هم به منزلش رفتیم.خسته بودم و احتیاج داشتم استراحت کنم. بعد ازظهر توی خونه موندم و بعضی از کارهای اینترنتیم رو انجام دادم و شب به چشمه آب معدنی اون منطقه رفتیم. باید صبح زود اونجا رو ترک می کردم تا فستیوال بالن های هوای داغ رو ببینم. با رز خداحافظی کردم ولی اون دوست داشت صبح خیلی زود بیدار شه تا قبل از اینکه اونجا رو ترک کنم، همدیگر رو دوباره ببینیم و روبرتا گفت که همراه من تا فستیوال بالونها میاد. از اینکه چنین دوستان فوق العاده ای دارم خیلی خوشحال بودم. به همبن دلیله که هیچ وقت در طول این سفر احساس تنهایی نکردم. همیشه کسی رو داشتم که مراقبم باشه و از خدا به خاطر تمام اینها ممنونم. 5 صبح بیدار شدم و رز رو دیدم که داشت صبحانه درست می کرد. صبحانه خوردیم و بعد زمان خداحافظی از یک دوست فوق العاده فرا رسید. من بغلش کردم …
برگشتم و از دور نگاهش کردم، هنوز بیرون ایستاده بود و دست تکون می داد …ممنوم رز برای همه چی.
کلر و انجی دوست داشتند که صبح همدیگه رو کنار دریاچه ای که فستیوال بالن نزدیک آن برگزار میشد ببینیم.روبرتا من رو با ماشین خودش اونجا برد و ما آخرین قهوه رو با روبرتا،کلر و انجی اونجا خوردیم و بعد از اینکه بالنها به حرکت در اومدند، همه اونجا رو ترک کردند. من هم روی دوچرخه ام پریدم، دوستانم رو برای آخرین بار بغل کردم و با ناراحتی ازشون خداحافظی کردم.
خوشحال بودم که دوباره در جاده هستم و افراد جدیدی رو می بینم و دوستان جدیدی پیدا می کنم اما همیشه سخته که دوستانت رو ترک کنی و بری. دوستان من بخشی از قلبم هستند و من باید هر جایی قسمتی از قلبم رو باقی بگذارم. فقط می تونم امیدوار باشم تا دوباره اونها رو زمانی ، در جایی ببینم. داشتم بهشون فکر می کردم، کلر،روبرتا، انجی، رز، دافنه … که دیدم دارم در یک شیب ملایم رکاب می زنم. باید بدنم رو خیلی سخت تر هل می دادم تا دوچرخه ام رو به بالای تپه می رسوندم.فقط به جلو نگاه می کردم. نقطه ای برای رسیدن وجود داشت و من فقط به اون نگاه می کردم.
[1][1] ] Nji