Gold coast
After I called Barry and he gave me direction to meet him I left Com and Thomas. I loaded my bicycle and left home to meet Barry on the street. There was something very nice going to happen which was meeting Andrew Nadine after a year and half. I met him at first in Pokara in Nepal and now after a long time I was in his area and we were going to meet again. So I met Barry and put all my bags in his car and then I went to the mall to spend some money and time waiting for Andrew. He came and picked me up and took me to the rain forest and mountain where he lives. A very beautiful waterfall just 10min walk from his house and a very peaceful and quiet place. Such a lucky man living in such a wonderful place. However he is a very nice guy and he is valued for what he has. After a couple of hours Andrew dropped me somewhere in the town where Barry was going to pick me up. He came on walk and we walked to the river. I was thinking we are going to his house but I saw myself in front of river where there was no house and just a very small dingy!!! Where we are going to Barry? He laughed and showed me a bout middle of the bay and told me there. That is my house!!
I was a bit surprised and we jumped on the dingy and sailed to the boat. Wooow my goodness. He was living in a houseboat and I was going to stay there for a couple of days!! What I could just dream of! Living in a houseboat middle of the water, especially exactly when there is a full moon on the sky. Wow that is just great. I was so excited and happy.
At night he had a friend cooking some Salmon for dinner and Barry, Stephan and I had a beautiful Salmon and vegetable for dinner.
After dinner I just sat in front of house gazing at moonlight on the water, so bright and shiny, so beautiful and mysterious. Before I go there I was thinking that I have to ask my host to take me to the beach to watch the full moon on the ocean and now I was just on the ocean watching moonlight. After a few hours spending time watching the moonlight I went to bed. All around my bed was surrounded with windows and it was hard to sleep and keep eyes away from all those beauties. That’s way I woke up a couple of times at night to look around.
I spend all the next day in the boat lying on the Sun enjoying its warmth. Actually I was planned to leave but I couldn’t leave such a peaceful place very early, that’s way I spent a day more in the boat.
On the next day Thomas came and he also staid on the boat over the night and Barry invited a couple his friends who were some young mans who have bought a boat and trying to do sailing. It was interesting due to they had not enough information about sailing but very determined about that and they were working hard to make it which was very inspiring for me. Sailing is one of my dreams and one day I have to do that…I will!!!
Finally I left that cozy house and said goodbye to Barry. He is a very nice man with a very kind heart. It was great to see how he is looking after people and how he is trying to make people happy and share what he has with others. He came in front of his house and Stephan and I jumped on the dingy and left there for beach where Thomas was waiting for me and Barry way looking us and moving his hand. Thomas drove me to Byron bay which is one of the very famous beaches in Australia where I could watch Whale and Dolphins. We spent a couple of hours and then I loaded my bicycle and began to hit the road again.
It was about 4pm that I started cycling so I didn’t have much time and just after about 12km I jumped off the road and put my tent just side the highway and sneaked to the tent thinking of all those great days I had passed lately.
25 Aug 2008
ساحل طلایی
با یکی دیگر از دوستان به نام باری[1][1][1] تماس گرفتم و پس از گرفتن آدرسش،از کوم و توماس خداحافظی کردم.پس از بار نمودن وسایل بر دوچرخه ،خانه را ترک نمودم تا در خیابان باری را ببیبنم.اتفاق بسیار خوبی برایم افتاد .و آن دیدن آندرو نادین[2][2][2] پس از گذشت یک سال و نیم بود .اولین بار او را در پوکارا[3][3][3] واقع در نپال دیدم و حالا بعد از چند سال من در محل زندگی او بودم و می خواستیم همدیگر را دوباره ببینیم.
پس از دیدن باری و گذاشتن وسایل و کیفم در ماشینش به مرکز خرید رفتم و منتظر آندرو شدم .او به دنبالم آمد تا مرا به محل زندگیش که در کوه ها و جنگل های انبوه بارانی بود ببرد.خانه ی او در مکانی دنج و آرام قرار داشت و آبشاری زیبا تنها با فاصله ی 10 دقیقه پیاده روی در نزدیک آن واقع بود .او مرد خوش شانسیست که در یک چنین مکان فوق العاده ای زندگی می کند ! اگرچه او انسان بسیار خوبیست و لایق آنچه که دارد !
بعد از ساعتی آندرو مرا در جایی از شهر که قرار بود باری به دنبالم بیاید پیاده کرد.او پیاده آمده بود و ما تا رودخانه رفتیم.تصو ر می کردم که قرار است به خانه اش بروم در حالیکه دیدم مقابل رودخانه ای هستم که به جز دینگی کوچک، خانه ای در آن وجود ندارد!
باری ما کجا داریم میرویم ؟ او خندید و حدودا وسط آن خلیج کوچک را نشانم داد و گفت: آنجا. آن خانه ی من است !!
من کمی متعجب شده بودم .ما بر روی دینگی پریدیم و به سمت قایق حرکت کردیم.اوه ه ه !خدای من ! او در یک خانه قایقی زندگی می کرد و من می خواستم 2 روز را در آنجا سپری کنم !جایی که تنها در رویا می توانستم ببینم !زندگی در یک خانه قایقی در وسط آب !مخصوصا هنگامی که ماه کامل در آسمان باشد .اوه ه ه!این فوق العاده است.من بسیار هیجان زده و خوشحال بودم. شب دوست باری آمد .او مقداری سالمون برای شام پخت .سپس من و باری و استفان[4][1][4] شام، سالمون و سبزیجات خوردیم.
پس از شام در مقابل خانه نشستم و به تصویر ماه در آب خیره شدم.بسیار روشن، درخشان،زیبا و پر رمز و راز ! قبل از اینکه به آنجا بروم با خود می اندیشیدم تا از میزبانم بخواهم مرا به ساحل ببرد تا قرص کامل ماه را در اقیانوس ببینم و حالا درست در اقیانوس بودم و مشغول تماشای ماه !
پس از چند ساعت تماشای ماه به رختخواب رفتم .تمام اطراف تختم با پنجره هایی احاطه شده بود که خوابیدن و چشم برداشتن از آن همه زیبایی را سخت می نمود .
به همین دلیل دوبار در طول شب بیدار شدم تا نگاهی به اطرافم بیاندازم.
روز بعد تمام وقتم را در قایق گذراندم.زیر نور خورشید دراز کشیدم و از حرارتش استفاده کردم.در واقع قصد داشتم آنجا را ترک کنم اما نمی توانستم خیلی زود یک چنین مکان آرامش بخشی را ترک کنم.به همین دلیل یک روز بیشتر در قایق ماندم.روز بعد توماس آمد و او هم شب در قایق ماند.همچنین باری تعدادی از دوستانش را دعوت کرد.آن چند مرد جوان قایقی خریده بودند و برای راندن آن تلاش می کردند.برایم جالب بود چرا که آنها اطلاعات کافی از قایق رانی نداشتند اما در مورد آن بسیار مصصم بودند و سخت در تلاش! و این برایم الهام بخش بود .قایق رانی یکی از رویاهای من است و من روزی باید آن را انجام دهم !من خواهم توانست!!
در نهایت من آن خانه ی دنج را ترک کردم و از باری خداحافظی نمودم.او مردیست خوب با قلبی مهربان ! طریقه ی توجه او به دیگران،اینکه چگونه سعی می کرد آنها را خوشحال کند و آنچه که دارد با آنها تقسیم کند تحسین برانگیز بود.او به سمت جلوی خانه اش آمد.من و استفان بر روی دینگی پریدیم و آنجا را به سمت ساحل ترک کردیم در ساحل توماس منتظرم بود .باری همچنان به ما نگاه می کرد و برایمان دست تکان می داد.توماس با ماشین مرا به خلیج بایرون[5][1][5] -یکی از معروفترین سواحل استرالیا- برد.در آنجا می توانستم نهنگ ها و دلفین ها را ببینم.ما حدود دو ساعت در آنجا بودیم. سپس وسایلم را بر دوچرخه ام گذاشتم و دوباره به جاده زدم.حدود ساعت 4 صبح بود که شروع به رکاب زدن کردم.زمان زیادی نداشتم .پس از 12 کیلومتر از جاده دور شدم .چادرم را در کنار بزرگراه برپا کردم، به داخلش رفتم و در مورد تمام آن روز های زیبایی که گذراندم فکر کردم.