Day 7….I am so happy for all these matters
Today was day 7 and the day I had to get some answer. I had to find a solution. I wrote that I started cycling at 12. I really needed some hot drinks and my cold was getting worth. after a few km riding one car was passing and they dropped a plastic bag of oranges. I laughed… this is mine and they dropped it just for me. I picked some and ate them. I was passing a house and saw an old man is sitting near a fire. I could ask them for some hot water and I can make a tea. I stopped by and showed them my cup. They filled it with green tea which was so good. I was waiting for the tea to get a bit colder that they offered me a sit near the fire. After few mins they asked me whether I eat or not and I answered not yet. After few mins there was plenty of food in my table…oh GOD…everything is going to be fine and this is a sign that I wont have any problem and I would be fine..GOD still is helping me and I shouldn’t be worry.
I had such a lovely lunch there and continued.
About afternoon I stopped by a shop and I bought 3 eggs, one garlic, 2 potatoes and some mushroom for my dinner.
It was about evening and I had cycled almost 70km. I started searching for a place to camp. I passed a house which had a filed inside. I stopped by and asked them to allow me to put my tent. The Chinese guy who could speak English allowed me and I began to repack. I was reloading my bike that he asked me if I like to have some Chinese food or not?
Oh so good to hear that. They invited me to join them for dinner and after having such a feast I came out to pitch my tent. I set up my tent that the guy told me if you want you can stay in a room inside and no need to sleep outside. So good and I was on the rightg place. Even he offered me his mobile internet USB, so I could use internet there which was just amazing.
He was installing the software in my pc that something wrong happened and my pc hanged and it didn’t give back the cd. Whatever we tried we didn’t get any result. So he called his friends and then asked me to follow him to his house to fix it.
I was not feeling fine and my cold was getting worth. I really needed a day rest but my plan was leaving there on the following morning. when we were going to his friends house he asked me about my plan and then he told me I can stay with them another day and see Chinese new year.it seems that the cd has to have problem just for us to drive together and have time to talk because when we arrived to his friends house it solved just itself.
On the way back he told me no need to stay there and he will take me to his house( that house was belong to his father in-law).
That night was Chinese new year and lots of fire works and fire crackers. When we arrived to his house his family who already knew about me welcomed me so well like a special guest. They are so lovely and kind.
Ok I had a warm place to stay, nice food to eat and I could experience Chinese new year in a Chinese family. But it was not all. When I arrived there his brother in-low gave me a red envelop that Chinese use to give to their family containing money.
I couldn’t believe how GOD is helping me even in such a situation that I never could think of that. I never ever could imagine something like that can happen. GOD was laughing at me showing his open hands and I never forget his help and the way he brings me people to help me in every situation I am. Thanks GOD
After having a very nice meal which was specially for new year and watching fire works I slept in a very warm bed. Today I followed Daniel ( the guy who I am staying with him ) to say happy new year to people and he was telling them all about me and my journey. His family gave me a Chinese name which means hero and they are so kind to me.
I received another red envelop and Daniel asked me to stay one more day to get better. Just GOD himself knows how I am happy and how I feel joy in my heart. I wrote before that there is many things happen in my journey that I don’t write them, because peoples reaction would impact my path and I like to go within unknown and experience pure journey.
So don’t worry about me and my situation because I am not worry. You already saw that how GOD is supporting me and I believe he will continue giving me his support as long as I am following my path.
26 Jan 2009
روز هفتم … من بخاطر همه این مسایل خوشحالم
امروز روز هفتم و روزی است که باید به بعضی جواب ها برسم . باید راه حلی بیابم .
من نوشته بودم که من از دوازدهم رکاب زدنم را شروع کردم . من واقعا یه یک نوشیدنی گرم نیاز دارم و سرماخوردگیم نیز تشدید شده است . بعد از چند کیلومتر رانندگی ، یک ماشین از جاده رد شد و یک پلاستیک پرتقال انداختند . لبخندی زدم … این مال من است . آنها این را فقط برای من می توانستند انداخته باشند .من چند تایی از آنها را خوردم . به کلبه ای رسیدم . در آن کلبه پیر مردی در کنار آتش نشسته بود . فرصتی شد تا از او درخواست کمی آب جوش کنم تا بتوانم با آن چایی برای خودم دم کنم . من کنار آنها ایستادم و لیوانم را نشان دادم . او آن را با چای سبز که بخوبی درست شده بود پر کرد . منتظر شدم تا چای من کمی سرد شود . آنها مرا در کنار آتش جایی دادند . بعد از چند دقیقه آنها از من پرسیدند که آیا چیزی خورده ام یا نه ؟ و من پاسخ دادم که هنوز نه . بعد از چند دقیقه به میزان کافی غذا روی میز من وجود داشت … وای خدای من ! … انگار همه چیز داشت درست می شد . این یک نشانه بود که من در آینده هیچ مشکلی نخواهم داشت و من بهتر خواهم شد . … خدا هنوز پشتیبان من بود و من نباید هیچ نگرانی داشته باشم .
من نهار بسیار دوست داشتنیم را خوردم و به راهم ادامه دادم . حدود بعد ازظهر در کنار یک فروشگاه ایستادم و 3 تخم مرغ ، یک سیر ، دو گوجه فرنگی و چند قارچ برای شام خریدم . حدود غروب شده بود و من حدودا 70 کیلومتر رکاب زده بودم . پس شروع به جستجو برای جای مناسبی برای برپا کردن کمپ کردم . به خانه ای که در مزرعه ای بنا شده بود رسیدم . در آنجا ایستادم و از آنها درخواست کردم به من اجازه دهند تا کمپ خودم را در کنار خانه آنها برپا کنم . یک چینی که می توانست خوب انگلیسی صحبت کند به من این اجازه را داد و من شروع به باز کردن وسایلم کردم . در حالیکه من مشغول خالی کردم وسایلم از دوچرخه بودم که او از من سوال کرد آیا دوست دارم که غذای چینی بخورم ؟
شنیدن این جمله دل مرا خیلی شاد کرد . آنها از من دعوت کردند که برای شام به آنها ملحق شوم . بعد از صرف شام من بیرون آمدم تا تا چادرم را برپا کنم . چادرم را که برپا کردم همان مرد دوباره بیرون آمد و به من گفت که اگر بخواهم می توانم شب را در یکی از اتاق های خانه اسکان کنم و نیازی نیست که بیرون بخوابم . این یک خبر خوب بود و معلوم بود که من در جای درستی توقف کرده ام . او حتی اتصال اینترنت موبایلی که از طریق USB به کامپیوتر وصل می شد را پیشنهاد کرد که برای من بسیار هیجان آور بود . او نرم افزار مربوطه را روی کامپیوتر من نصب کرد اما اشکالی بوجود آمد و کامپیوتر من هنگ کرد و سی دی را پس نداد . هر چقدر تلاش کردیم بی نتیجه بود . او با دوستش تماس گرفت و سپس به همراه هم به سوی خانه او رفتیم تا کامپیوتر را تعمیر کند . من حالم اصلا خوب نبود و سرما خوردگیم شدیدتر شده بود . واقعا نیاز داشتم یک روز را استراحت کنم اما می بایستی طبق برنامه صبح روز بعد آنجا را ترک می کردم .
وقتی در مسیر خانه دوست او بودیم او از من در مورد برنامه ام سوال کرد و از به من گفت که اگر بتوانم یک روز دیگر آنجا بمانم می توانم در جشن های سال نوی چینی شرکت کنم . انگار سی دی فقط بخاطر این گیر کرد که ما با هم سوار ماشین شویم و تا خانه دوست او با هم صحبت کنیم ، چراکه وقتی به آنجا رسیدیم کامپیوتر خودش درست شده بود .
در مسیر برگشت او به من گفت که نیازی نیست آنجا بمانم و می توانم به او به خانه خودش بروم (آنجا خانه پدر خانم او بود ) . اون شب ، شب سال نوی میلادی بود و آسمان پر از آتش بازی و نورافشانی بود . وقتی ما به خانه او رسیدیم ، خانواده او که حالا از حضور من مطلع شده بودند به استقبال ما آمدند و مرا مانند یک میهمان ویژه به داخل راهنمایی کردند . آنها بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند .
حالا من یک جای گرم برای گذراندن شب داشتم ، غذای خوب ، و من می توانستم تحویل سال نوی چینی را درون یک خانواده چینی تجربه کنم . اما همه اش این نبود . وقتی که من آنجا رسیدم ، برادر خانم او به من یک پاکت قرمز رنگ داد . این رسمی بود که چینی ها به وسیله آن با پول چینی به خانواده خود عیدی می دادند . .
بایم قابل باور نبود که خدا چطور حتی در چنین شرایطی که فکرش را هم نمی کردم مرا تنها نمی گذارد . من هرگز حتی نمی توانستم تصور کنم که چنین اتفاقاتی رخ بدهد . خدا داشت به من لبخند می زد و آغوش بازش را به من نشان میداد . من هرگز حمایت های خداوند و راهی را که او انسان ها را سر راه من قرار می دهد تا به من در هر شرایطی کمک کنند را فراموش نمی کنم . خدایا شکرت .
بعد از خوردن یک غذای بسیار مطبع که بطور خاص برای شب سال نو طبخ شده بود و تماشای آتش بازی ها من در رختخوابی گرم به خواب رفتم .
امروز من با دانیل (فردی که شب گذشته را با او گذرانده بودم ) همراه شدم تا به افراد دیگر سال نو را تبریک بگوییم و او به دیگران همه چیز را در مورد من و سفر من می گفت . خانواده او به من یک نام چینی دادند که به معنی قهرمان بود و آنها با من بسیار مهربان بودند.
من پاکت قرمز دیگری را دریافت کردم و دانیل از من خواست که یک روز دیگر را پیش آنها بمانم تا حالم بهتر بشود . فقط خدا می داند که من چقدر در خوشحال شدم و در قلبم احساس شادی کردم . پیش از این نوشته بودم چیز های زیادی در مسیر سفر من اتفاق می افتد که من نمی توانم آنها را بنویسم چراکه عکس العمل آنها روی مسیر من تاثیر می گذارد و من دوست دارم به دنبال ناشناخته ها و تجربه یک سفر ناب بروم . پس نگران من و شرایطی که برای من بوجود می آید نباشید چرا که من خودم هم نگران آنها نیستم . شما بسادگی می توانید ببینید که چطور خداوند مرا پشتیبانی می کند و من معتقدم او این پشتیبانی خودش را از تا زمانی که من راهم را ادامه می دهم ، ادامه خواهد داد .