To Isfahan
گزارش فارسی را در انتهای متن انگلیسی مطالعه نمائید
I was there in Baiazeh over night. Actually I was looking for a place to stay overnight in people’s house, so it could be a chance to experience a local life style there, because of that I was hanging around for about 2 hours but I didn’t have much luck.
At last I ended up with Imamzadeh ( some holy places people go to pray). I got a room there for free. I was a bit tired but I couldn’t sleep because I had a live radio interview at 22:30, so I had to stay awake and the best way to pass the time was working on computer.
I finished the interview at 23:00 but my work was not done and I had to continue till midnight.
That’s true I had a room, a roof on top and a heater but I was feeling pity to miss that moonlight. I was happier to camp and sleep in chilly weather outside but having that beautiful light over my tent. Few times over night I came out to see the moon but there were so much lights and I was unable to see the beauty of silence of desert which is something I don’t like to miss.
Next day I didn’t have much to ride…just less than 30km to Garmeh where I there is a wonderful traditional guesthouse in the heart of central desert in Iran.
I arrived to Garmeh around 11am and after 20min a friend of mine with his wife also joined. We were synchronized to join there and to have 2 days together, it means I was off from cycling for 2 days.
we were together to Mesr desert which is amazingly beautiful and almost one of the best spots in Iran’s central desert. We camped there alone…moon rose above the hills of sands. I ran to the top of the highest hill to see the moon rising.
moon was already in the sky and I walked back slowly to the fire. I sat and gazed at moon, listening to the silence of desert enjoying warmth of fire.
I spent 2 days with my friends and I left them at 9am on Thursday.
I had almost 290km to Isfahan and I decided to make it in 2 days. I knew it would be a hard work but I should save a day. After Anarak I would have a busy road which is not that much pleasant to ride a bike with too much traffic.
I knew which I had to cycle in dark for few hours which was not very safe. I knew the danger but I didn’t care actually.
When it was getting dark a truck stopped to inform me what I was doing is dangerous, we chatted and I installed some lights around my bike. He asked me to ride before him, so he could see how lights will work. A long horn was verifying the lights and he passed over. Almost 1 hour later another car stopped and he told me that he didn’t see me. He told how dangerous is to ride in dark but again I didn’t care and I continued.
It was absolutely dark and I could see nothing, just a small light was illuminating few meters in front and a flash red light plus some reflectors on the back.
Honestly I was scared a bit. Each truck which was passing could send me to the next universe. It was crazy but !! anyway after half an hour a friend called me and when he found out I am still on the road, he asked me to stop.
When 3 persons tell you same thing, it means there is something I should care. So I just stopped and I left the road. I pushed my bike into the desert while I dint use head lamp because I didn’t want to attract any attention.
I could see nothing but I knew there is just desert and a vast land. I was away from the road and I couldn’t hear sound of cars. It was a good place to camp but wind!! A very strong wind was the reason I spend more than 40 min to pitch my tent.
it was calm and I had enough peace, just wind was blowing over my tent and in fact it made a lot of noises.
In the morning when I woke up it was calmer than last night. I unzipped the tent..woow sun was rising and I saw the first ray of sunshine.
It seemed that my heart was expanding with the rise of sunshine. I was in pure peace. When I came out then I saw the location of my tent. It was amazing. I was in middle of nowhere, middle of an enormous of sand’s extension and a very vast land which was extended to the horizon. I was laughing and feeling so good to have enough courage to do such a work.after breakfast I began to ride and I arrived to Naeen around noon. Still I had 130km to Isfahan but the image I had from the road made me decide to go Isfahan that day.
I called my friend to inform him that we can have dinner in his house. But when I saw the road I found it is also not very safe riding at dark, because road has no shoulder and too many trucks on the road. I decided to get a lift. I was thinking about it which a truck stopped and offered me a lift. I accepted it and he brought me up to 40km before Isfahan. He was insisting to go with him till Isfahan but still I had 2 hours daylight and I could make it before sunset. So I was on the road again heading to Isfahan.
17 January 2012
من شب رو توی بیاضه موندم و رفتم تو امام زده شب رو خوابیدم. خیلی دلم میخواست که بتونم با کسی اشنا بشم و برم خونه اون تا بشه زندگی مردم اونجا رو حتا واسه یک روز تجربه کنم ولی حدود ۲ ساعت هم دور و بر روستا چرخیدم ولی هیچ فایده ایی نداشت و آخر سر رفتم سراغ امامزاده. خیلی خسته بودم ولی بایستی کلی کار انجم میدادم. شعبش هم ساعت ۱۰:۳۰ یک گفتگو تو رادیو تهران داشتم که مجبور بودم به خاطرش بیدار بمونم تا اون زمان و این خودش بهانه ایی بود که بشینم کمی از کارهای عقب موندم رو انجام بدم.
اون شب روت ا ساعت ۱۲:۳۰ کار کردم و چون فرداش خیلی نمیخواستام رکاب بزنم عجله ایی نبود.
اما راستش شب بارها از اتاق رفتم بیرون و خودم رو فحش دادم که چرا امشب اومدم تو اتاق کنار بخاری !!! اون هم زمانی که اون ماه خوشگل بیرون همه جار و روشن کرده بود و من میتونستم کنارِ یک آتیش باشم بشینم و از سکوت شب کویر لذت ببرم اما خیلی دیر بود واسه این کار و من همه وسایلم پهن بود وسعت اتاق.
از مدتها پیش با یکی از دوست هم در تماس بودم و قرار بود که بیاد کویر ۲ روزی با هم باشیم.با هم به گرمه رسیدیم و رفتیم مهمانسرای مازیار آلی داوود به اسم آتشونی و بعد از ناهار رفتیم به سمت کویر مصر.
فرصتی بود که ۲ روزی از چرخ پیاده بشم و ماشین سواری کنم تو اون محدوده.
باز فرصتی بود که با یک دوست بشینیم کنار آتش و صفا کنیم. اون شب شب نیمه ماه بودش و لحظه طلوع ماه از بالای تپههای ماسه ایی اینقدر زیبا بود که هنوز نشئه اون همه آرامش و سکوت ام.
گذر از کویر به نیمههای خودش رسیده بود و این تقریبا آخرین جاهائی بود که تو کویر میشد ا زون همه سکوت و آرامش و تنهائی لذت برد چون بعد از اونجا میرسیدم به یک جاده شلوغ و پر تردد و باز شهر و زندگی چیز هایی که سالهاست ازشون دورم.
هر چی بیشتر تو کویر تنها میشودم و بیشتر میگذشت واسم سخت تر میشد دور شدن ازش و اون کویری رو که سالها بود انتظار تجربه او رو کشیده بودم رو داشتم با همه وجودم حس میکردم و لذت میبردم.
سالها بود که دوست داشتم برم کویر و خیلی دوست داشتم که اولین تجربه کویرم با عباس جعفری باشه ولی …!!! خوب گویا قسمت بود که تنها اون رو تجربه کنم.
بعد از ۲ روزی که با دوست هم سپری شد آخرین شب رو هم با هم روی رملهای حاشیه جاده نزدیک چوپانان کمپ زادیم و و فردا صبحش من حرکت کردم به سمت انارک.
کمی باد داشتم توی جاده و از طرفی دوست داشتم که خودم روت ا جمعه به اصفهان برسونم.
مسیر زیادی رو بایستی رکاب میزدم و ۲-۳ روز سخت پیش روم بودش.
اون شب رو رکاب زدم و از انارک رد شدم . تلاشم به این بود که به نائین برسم و فرداش بتونم به اصفهان خودم رو برسونم.
اما مجبور بودم که چند ساعتی رو تو شب رکاب بزنم. جاده خیلی باریک بود و دوطرفه شده بود و کلی ماشین سنگین تردد میکرد از اونجا و از همه مهمتر جاده حاشیه آسفالت نداشت.
هوا تقریبا تاریک شده بود که یک تریلی ایستاد و بهم گفت که سوار شم چون خطرناکه .من زیاد تحویل نگرفتم و بعد از اینکه کمی گپی زادیم چراغهای خطر رو وصلکردم و راه افتادم. اون هم گفت که بعد از من حرکت میکنه که ببینه آیا دیده میشم به خوبی یا نه؟
نیم ساعت بعد هوا کاملا تاریک بود ..ظلمات محض و هیچ چیزی دیده نمیشد. بایستی اعتراف کنم که کمی ترس داشتم از وضعیت کامیونها و ماشینها ولی باز به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم.
بعد ا زون یه پژو واسم ایستاد و بهم گفت که کارم خیلی خطرناکه و اصلا منو ندیده .ولی بعد از چند کیلومتر یه دوست بهم زنگ زد و وقتی فهمید من هنوز تو جادهام اون هم گفت که کارم خطرناکه ..وقتی ۳ نفر به آدم یه چیزیو میگن این به این معنی است که بایستی حتما گوش کرد. همونجا از چرخ پیاده شدم و عمود به جاده به سمت دشت راه افتادم و چرخم رو هم میکشیدم.
هیچ چیزی نمیدیدم، تاریکی محض بود و سیاهی. واسه امنیت و اینکه جلب توجهنکنم حتا چراغ هم روشن نکردم که کسی متوجه من نشه چون هیچ جائی نبود که پشتش پنهان بشم.
بعد از اینکه کمی از جاده دور شدم و صدای ماشینها کمتر شد به زحمت تو تاریکی یه جای مناسب پیدا کردم که چادر بزنم. باد خیلی شدیدی میاومد و کمی هم سرد بود. بیشتر از نیمساعت طول کشید تا بتونم چادر بزنم توی اون باد ولی من با همون حوصله و دقت و وسواسی که همیشه دارم واسه چادر زدن دارم کارم رو انجام دادم چون واسم خیلی مهمه که شب راحت باشم و همه چی مرتب باشه تو چادر.
صدای ماشینها خیلی کمتر شده بود ولی صدای باد همچنان به طرز وحشتناکی زیاد بود.
صبح زود پا شدم و زمانی که زیپ چادر رو باز کردم مصادف بود با اولین نوری که خورشید داشت پهن میکرد رو اون داشت.از چادر اومدم بیرون.
وای خدای من.باورم نمیشد که یه هم چین جائی خوابید باشم و تو یه دشت صاف و بدون حتا یک خار مونده باشم..خیلی زیبا بود وات ا چشم کار میکرد فقط شن بود و زمین صاف و دریغ از حتا یک سنگ چه برسه به گیاه و …
هنوز ۴۵ کیلومتر داشتم تا نائین و اینو هم میدونستم که امشب رو هم بایستی چند ساعتی رو توی شب رکاب بزنم. دونستن این نکته که جاده نائین به اصفهان ۲ بانده است خیالم رو راحت میکرد که واسه رکاب زدن تو شب مشکلی نیست به جز سرما و باد که هر روز از عصر شروع میشد.
ظهر به نائین رسیدم ولی باز هم جاده به اصفهان امن نبود واسه رکاب زدن تو شب چون حاشیه نداشت.
من به دوستم خبر داده بودم که شب میرسم اونجا و از طرفی اصلا دوست ندارم که توی جادههای ایران برم زیر ماشین !!! واسه همین تصمیم گرفتم که اون مسافتو رو که بایستی در شب رکاب بزنم رو با ماشین برم.
بعد از نائین بیشتر از ۱ ساعتی رکاب زده بودم و هنوز داشتم به این مساله فکر میکردم که یک تریلی واسم ایستاد و بهم گفت که سوار شم.من هم همون کاریو کردم که بایستی انجام میدادم و ۴۰ کیلومتری اصفهان پیاده شدم.
خیلی اصرار داشت که منو برسونه به اصفهان اما من زمان کافی داشتم که خودم رو به اصفهان توی روز برسونم و دوست داشتم رکاب بزنم.پیاده شدم و غروب رسیدم به اصفهان.
رد شدن و رکاب زدن توی جاده کمر بندی اصفهان به اندازه همه جادههای خارج شهر سخت و خطرناکه و دریغ از یه کم توجه و احترام به دوچرخه.به جرات میگم اینقدر که خوشحال شدم ا زون چند کیلومتر کمربندی اومدم بیرون از رسیدن به خود اصفهان خوشحال نشده بودم.
اینجا خونه یک دوست قدیمیام و داریم با هم صفا میکنیم.
فردا رو هم میمونم و به امید خدا ۴شنبه میرم سمت یزد، البته از اینجا به یزد رو تصمیم ندارم رکاب بزنم چون اصلا تو برنامه من نبودش.
البته بایستی دید که چی میشه.