Canberra to Melbourne
Finally I left Canberra on Saturday morning and Hamid dove me back to Yass where I stopped cycling. There was 580km to Melbourne and I was serious to be there on Thursday which was 15th of July and my birthday. I didn’t want to celebrate it on the road alone.
I knew that there would be a few very hard days ahead and I was ready to make it. It was all the way highway and nothing special there. Just a road and no more shop, house ….nothing just some service center along the way.
The first day I cycled 126km and after that I found some trees and I snaked behind the trees and slept. I knew that for those days I have to work very hard, that’s why I was just like a machine and cycling during the day, eating dinner and just sleeping for about 9 hours at night to get back the power.
The second day I cycled 165km to Albury and just after the town I jumped off the road to find a place to pitch my tent. I had cycled till late about 7pm and I was very tired. I pitched my tent and then began to cook dinner. When I am doing a hard job there is a way to make myself happy which is shopping and eating a lot. I bought too many things which was enough for 4 person. After dinner just I died but the sound of rain on the middle of night woke me up. I had to fix the tents mattress to keep it dry as much as possible and after that again I tried to sleep.
There was 305km to Melbourne and in the morning when I jumped on my bicycle in a very first moments I felt that I am going to cycle non stop to Melbourne, so I had to make my mind ready to do that. I knew it would be very hard work. the longest day I had cycled so far was 190km which was a very long and tiring day and now I was about to cycle 305km. regarding to my speed average which is around 18km/h I saw that that day would be around 18hours cycling. Oh my GOD such a long day but I was determined to make it.
In some circumstances I like to push myself a little bit just to do some training for my mind and my body to make sure still they are enough strong. Also I am not satisfy with what I have and I have to improve it and make it more stronger so all these reasons were pushing me to make it.
I packed my tent and got ready to start that I saw my tire in flat and I have to fix it….such a funny day. When you are about to fight, the universe also began to push you back, so there is time to be strong and determined and don’t give up. I fixed my tire and began to cycle. After 35km another flat tire and again I fixed that. my rear tire was so old and almost it is finished and the roads shoulder was full of glasses and gravel which is so bad for the tire. However I fixed it again and began to cycle. It was about afternoon and after 145 km cycling another flat tire. So funny. In all of my journey I had just 8 flat tire and just in that day I had 3. it was completely dark and I saw that I cant trust to my rear tire anymore so it is better to change it with the front one. I changed my tires and I began to cycle again in a dark night. Moon was on the sky and it was illuminating the road. It was very nice to cycle under moonlight. I was just cycling and each few hours I stopped somewhere to have a coffee and some snacks to eat.
It was about 2 in the morning that I had my 4th flat tire. ohhh I cant take it anymore but it was a game and I had to finish it. Again I fixed my tire. It wasn’t a very easy day and fixing tire at midnight where there is too many trucks and no town, shops and nothing but I was happy that I am doing that. it was really hard but I knew there would be a very deep joy when I finish it.
It was about 2:30 in the morning that I stopped by a service center to have some rest and a coffee. I was so sleepy and after I drank my coffee I put my head down on the table to have a short nap. I remember my appointment in Melbourne with the guy who was willing to host me, I had to be there around 6am and still more 70km. I told myself that there is no time to rest and just go, I knew if I nap I would be heavy and would be hard to start again.
Fortunately the road was just flat after that and no wind so I could cycle faster. It was around 6am that I saw the town. Such a wonderful moment. But to rwach that moment I had passed a very difficult night, specially after 3am when the truck started again to move and every single minute there was a long truck passing through and the sound of the trucks in my head was like a hammer biting to my head. I was so sleepy and my mind was asleep for a while. The edge of the shoulder of the road was full of glasses and I had to cycle near the white line and I had to be very careful about the trucks. But I made that. I called Ali who was my host and is my friend now and told him I am arrived. He gave me direction and after half an hour I was at home lying on the bed but I couldn’t sleep due to tiredness.
That day took me 22hours and I had 4 hours rest between. I covered 307km and my speeds average was 17.8km/h which was very good for such a long distance like that.
I know it was crazy but I am crazy as well.hahahahaha
18 July 2008
کانبرا به ملبورن
در نهایت کانبرا را در روز شنبه ترک کردم و حمید مرا با ماشینش تا یس-جایی که توقف کرده بودم – رساند .مسافتم تا ملبورن 580 کیلومتر بود. مصصم بودم در روز پنجشنبه 15 جولای و روز تولدم، خود را به آنجا برسانم.نمی خواستم که تولدم را در جاده و به تنهایی جشن بگیرم .به خوبی می دانستم که روز های کمی را پیش رو دارم و خود را برای آن آماده نمودم.تمام مدت در بزرگراه بودم . هیچ چیز خاصی در آنجا نبود .تنها جاده بود و جاده .بدون هیچ مغازه یا خانه یا هیچ چیز دیگری.فقط برخی از مراکز خدمات رسانی در طول جاده وجود داشت.روز اول 126 کیلومتر رکاب زدم سپس چند درخت پیدا کردم و پشت انها خوابیدم .می دانستم برای ان روز ها می بایست تلاش بیشتری داشته باشم.درست مانند یک ماشین شده بودم و تمام روز را رکاب می زدم.پس از خوردن شام، شب به مدت 9 ساعت خوابیدم تا انرژیم را دوباره بدست آورم . روز سوم 165 کیلومتر تا آلبری[1][1][1] رکاب زدم.و پس از گذشتن شهر از جاده دور شدم تا جایی مناسب برای چادرم پیدا کنم.تا ساعت 7 شب رکاب زده بودم و بسیار خسته بودم.چادرم را برپا کردم و شروع به پختن شامم کردم.هنگامی که مشغول انجام کار سختی هستم تنها یک راه برای خوشحالی خود دارم و آن هم خرید کردن و خوردن بسیار است! مقدار زیادی خوراکی خریدم که برای 4 نفر کفایت می کرد! پس از خوردن شام .بشدت به خواب رفتم.اما نیمه شب با شنیدن صدای باران بیدار شدم .باید تشک چادر را تعمیر می کردم که تا حد امکان خشک بماند .پس از اتمام آن تلاش کردم بخوابم.
از اینجا تا ملبورن 305 کیلومتر فاصله داشتم.هنگام صبح، در همان لحظات اولی که سوار بر دوچرخه ام شدم فهمیدم که باید مسیر م را تا ملبورن بدون توقف رکاب بزنم.بنابراین باید فکرم را برای آن آماده می ساختم.می دانستم که این، کاریست بسیار مشکل.چرا که بیشترین مسافت رکاب زنی ام در طول یک روز، 190کیلومتر بود.که روزی بسیار طولانی و خسته کننده بود.و حال باید حدود 305 کیلومتر رکاب می زدم .با توجه به متوسط سرعتم که حدود km/hr 18 بر ساعت بود دیدم که باید حدود 18 ساعت رکاب بزنم.اوه خدای من ! چه روز طولانی ! اما من برای انجام ان مصصم بودم !
در برخی شرایط دوست دارم کمی به خود فشار بیاورم. بدین صورت می توانم کمی به ذهن و بدنم آموزش دهم و از نیرومند بودن آنها اطمینان حاصل کنم.همچنین من تنها به چیز هایی که دارم اکتفا نمی کنم بلکه برای پیشرفت و قوی تر شدنشان تلاش می کنم.تمام این دلایل باعث می شد تا من در رسیدن به هدفم مصصم باشم.چادرم را جمع کردم .آماده ی حرکت بودم که متوجه پنچری لاستیک دوچرخه شدم و بایستی آن را درست می کردم.چه روز خنده داری ! هنگامی که تصمیم می گیری مقاومت کنی و بجنگی ،جهان نیز به طور متقابل تو را به سمت عقب هل می دهد!بنابراین همچنان باید قوی و مصصم بود و تسلیم نشد! پس از پنچر گیری شروع به رکاب زدن کردم.بعد از طی 35 کیلومتر لاستیک دیگر پنچر شد و دوباره باید آن یکی را تعمیر می کردم.لاستیک عقبم بسیار قدیمی بود و دو طرف کنار جاده بر از خرده شیشه و سنگریزه ،که برای تایر بسیار بد بود .با این وجود آن را دوباره تعمیر کردم و شروع به رکاب زدن کردم.در حدود بعد از ظهر پس از طی نمودن 145 کیلومتر رکاب زدن دوباره تایر پنچر شد !
خیلی خنده دار بود.در کل سفرم تنها 8 بار لاستیکم پنچر شد ، اما در آن روز 3 بار لاستیکم را پنچر گیری کردم.کاملا تاریک شده بود .در این حال دیدم دیگر نمی توانم به لاستیک عقبم اطمینان کنم.بنابراین بهتر بود که آنرا با لاستیک جلویی تعویض می کردم.بعد از تعویض لاستیک ها ،دوباره به رکاب زدن در تاریکی شب ادامه دادم.
ماه در آسمان بود و جاده را روشن می کرد .رکاب زدن زیر نور ماه بسیار لذتبخش بود.من فقط رکاب می زدم و هر چند ساعت یک بار در جایی توقف می کردم تا قهوه ای بنوشم و مقداری اسنک بخورم.ساعت 2 صبح بود که برای چهارمین بار لاستیکم پنچر شد.اوه ه ه ه! دیگر نمی توانستم تحمل کنم .اما این بازی بود که باید آن را به اتمام می رساندم .دوباره لاستیک را پنچرگیری کردم.تعمیر نمودن لاستیک در نیمه شب کار آسانی نبود مخصوصا در جایی که تعداد زیادی کامیون در رفت و آمد است و هیچ شهر یا مغازه ای وجود ندارد.با این حال من از کارم خوشحال بودم.کار بسیار مشکلی بود اما می دانستم که پس از اتمام آن، شادی عمیقی وجود خواهد داشت.
ساعت حدود 2.30 صبح بود که در کنار یک مرکز خدماتی ایستادم تا کمی استراحت کنم و قهوه ای بنوشم .خیلی خواب آلود بودم.پس از خوردن قهوه ،سرم را روی میز گذاشتم تا چرت کوتاهی بزنم .به یاد قرار ملاقاتم با مردی که قرار بود میزبان من در ملبورن باشد افتادم .در حدود 6 صبح باید به آنجا می رسیدم و هنوز 70 کیلومتر تا انتهای مسیر باقی بود .به خود گفتم زمانی برای استراحت نیست و تنها باید حرکت کرد ! می دانستم که اگر چرت بزنم ،سنگین خواهم شد و دوباره شروع کردن بسیار سخت می شود.خوشبختانه جاده صاف بود و هیچ بادی نبود بنابراین می توانستم تندتر رکاب بزنم .حدود 6 صبح بود که شهر را دیدم .چه لحظه ی زیبایی! اما برای رسیدن به آن لحظه شب بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودم.مخصوصا که پس از ساعت 3 صبح کامیون ها دوباره به راه افتاده بودند .در هر دقیقه یک کامیون طویل از کنارم عبور می کرد و صدای آنها مانند چکشی بود که مرتب به سرم ضربه می زد.بسیار خواب آلود بودم و برای چند دقیقه ای ذهنم به خواب رفت .حاشیه دو طرف جاده پر از خرده شیشه بود و من باید در کنار خط سفید رکاب می زدم و در عین حال باید مراقب کامیون ها می بودم.اما آن را به انتها رساندم .با دوستم علی که قرار بود میزبانم باشد ،تماس گرفتم و به او گفتم که رسیده ام .او به من آدرس داد و پس از یک ساعت در خانه ی او روی تخت دراز کشیده بودم .اما از شدت خستگی نمی توانستم بخوابم . من در آن روز 22 ساعت رکاب زدم و تنها 4 ساعت بین آن استراحت کردم .307 کیلومتر را با سرعت متوسط 17.8 کیلومتر در ساعت طی کردم که برای چنین مسافت طولانی بسیار خوب بود ! می دانم که اینکار دیوانگی بود اما من هم به همان اندازه دیوانه ام !ها ها ها !
[1][1] Albury