Canberra
In Canberra I did nothing very much and almost all the time I was at home. It was fine for me to spend time just with an old friend and I was happy with that. However Canberra doesn’t have much to do and it is just an official town.
After a couple of days I was about to leave. Hamid drove me to the out of the town and then I began to cycle in a very windy and rainy day. For the first time in my journey it was really hard to leave and I was not happy to leave. We hugged and said goodbye to each other and I left him. I was pushing my bicycle against the wind but I found that I am crying. There was something missing and I was feeling that I am not finished there and I have to stay longer. For a long time I was thinking about that but it was already too late. Hamid was gone and I was cycling.
I arrived to Yass which is 56km north of Canberra where the road meet highway and from there I could take the Hume highway all the way to Melbourne.
I stopped by a super market to buy some supply for dinner and then began to cycle again.
I was wet and very strong wind straight to my chest. All the time I was struggling with myself, my heart still was in Canberra with my friend. Finally I made a right decision and I called Hamid. I told him it is rain here and cold, I want to come back and stay there longer please come and pick me up. rain and wind was just an excuse and the reason for going back was my heart. I was happy to make a right decision and after 2 hours we were at home laughing and talking.
I am use to leave everywhere and everyone in my journey. It is true that always it is hard to leave but it never was as hard as leaving an old friend. On the way back I was thinking why it is so hard. There was a deep root from the past.
15 July 2008
کانبرا
در کانبرا کار خاصی انجام ندادم و بیشتر اوقاتم را در خانه گذراندم .سپری نمودن زمان با یک دوست قدمی برایم لذت بخش بود و از این بابت شاد بودم .و از آنجایی که کانبرا شهری صرفا اداریست ، لذا کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. پس از دو روز آنجا را ترک نمودم .حمید با اتومبیلش مرا به خارج از شهر برد.سپس شروع به رکاب زدن در هوای بسیار شدید بادی و بارانی نمودم.برای اولین بار در سفرم ترک کردن برایم بسیار سخت شده بود و من از ترک نمودن آنجا خوشحال نبودم .ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم خداحافظی کردیم و من او را ترک کردم.درحالیکه دوچرخه ام را مخالف جهت باد به جلو می راندم ،متوجه گریه ی خود شدم .چیزی را از دست داده بودم.احساس می کردم که کاری ناتمام دارم و باید بیشتر در انجا می ماندم .برای مدت طولانی در مورد آن فکر کردم اما بسیار دیر شده بود .حمید رفته بود و من در حال رکاب زدن بودم.
به یُس[1][1][1] که در 56 کیلومتری شمال کانبرا بود رسیدم .جایی که جاده به بزرگراه می رسید و من برای رسیدن به ملبورن تمام مدت می توانستم از مسیر بزرگراه هیوم[2][2][2] استفاده کنم.برای خرید مقداری خوراکی برای شام، در کنار سوپر مارکتی توقف کردم و سپس به راهم ادامه دادم.خیس شده بودم . باد شدیدی درست در مقابلم می وزید.در تمام این مدت با خود در ستیز بودم .قلبم هنوز در کانبرا، نزد دوستم بود.در آخر تصمیم درستی گرفتم .با حمید تماس گرفته ،به او گفتم که اینجا هوا سرد و بارانیست،می خواهم برگردم و بیشتر آنجا بمانم.لطفا به دنبالم بیا و مرا برگردان.
باد و باران برایم بهانه ای بود و قلبم تنها دلیل بازگشت به آنجا بود.خوشحال بودم چرا که تصمیم درستی گرفته بودم بعد از گذشت 2 ساعت به خانه رسیدیم و مشغول خنده و صحبت شدیم.
من به ترک نمودن هرمکان و هر شخصی در سفرم ،عادت دارم.اگرچه کاریست مشکل اما تا به حال ترک کردن یک دوست قدیمی، اینقدر برایم سخت نبود. در راه برگشت به این فکر می کردم که چرا می تواند اینقدر دشوار باشد؟ در جواب فهمیدم که بین ما ریشه های عمیقی از گذشته وجود دارد.